سال اول دانشگاهم بود وسطای ماه رمضون تو حیاط منتظر سرویس بودم آدامس ته کیفم بود باز کردم جویدم دیدم یه دختره و دو سه تا پسر نگام میکنن پیش خودم میگفتم نکنه خوشگل شدم امروز نگام میکنن یه دختره میومد نگام میکرد چند قدمیم باز دور میشد تو نگو میخواست بیاد امر بمعروف کنه روش نشد طفلی😂 خلاصه تا زمان رسیدن به اتاقم نفهمیدم چه سوتی دادم چ بی خبرم...یاد سرویس افتادم چه ملچ ملوچی ام راه انداخته بودم خیرسرم😂 راننده بیچاره به رو خودش نیاورده بود
گاهی گمان نمیکنی وخوب میشود...گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود....
یه بار مامانم اینا خونه نبودن منم از خواب بیدار شدم گشنم بود خوابالو رفتم اب خوردم یکم هم انگور خوردم بعد باز خوابیدم مامانم اینا اومدن منم بیدار شدم یادم افتاد روزه بودم اب و انگور خوردم 😑😑😑
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
دم افطار موقع سفره چیدن گفتم بذار یه بار مزه کنم ببینم چه جوریه خلاصه یه زولبیا کامل خوردم😅تازه دوستم نداشتما😅
کل خانواده فقط نگاه میکردن به روی خودشون نمیاوردن
آخر تا الله اکبر اذانو گفت فهمیدم چی شده
میشه یه صلوات برای سلامتی خانوادم بفرستین❤❤❤ لطفا یه صلوات هم بفرستین برای سلامتی همگیمون❤#لطفا_کودکان_را_نبوسیم #من_به_شما_دست_نمیدهم_چون_شما_را_دوست_دارم ✋
خیلی دیگه پیش اومده بود مثلا خونه خواهرشوهرم بودم حواسم نبود رفتم پارچ آب برداشتم خوردم حالا روزه م نبودم خواهرشوهرم و شوهرش نگام کردن بعدش که دوزاریم افتاد گفتم وای حواسم نبود ههههه☹️
گاهی گمان نمیکنی وخوب میشود...گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود....