از عصر نمیتونم اشکامو کنترل کنم
از ی طرف ضرر مالی خورده دو میلیون نیم بهمون از ی طرف هزینه زایمانمو کنار نذاشتم زنگ زده بودیم ب خانواده شوهرم واس احوال پرسی مادر شوهرم خوب حرفید اما پدرشوهرم دلمو شکستاصلا حالمم نپرسید فقط برگشت گفت بابات موقع خواستگاری ایراداتتو گفت اما نگف قراره پسر مارو ازمون جدا کنی ...والا من ب پسرش هیچ وقت نگفتم نرو خونشون یا زنگ نزن اا اینا فکر میکنن من میگم....عید هم نتونسته بودم برم چون دکتر گفته راه دور نرو از اونجا هم شاکی بود ...خلاصه کلی حرف بارم کرد....قط کرد..از ی طرف بابا مامان خودم وضعمو درک نمیکنن بخدا خستمممممممم دلم نمیخواد دیگه زندگی کنم....فقط شوهرمه ک بهش دل گرمم