دیشب شوهرم یه چیزی میخاست که تو شهر خودمون گیرمون نیومد بعد زنگ زد به رفیقش که با ما نیم ساعت فاصله داشت بهش گفت بره ببینه اون جا گیرش میاد یا نه که رفیقش زنگ زد گفت اره مغازه اینجا داره بیا بعد شوهرم گفت من و دخترمم باهاش بریم هیچی رسیدیم اون جا رفیقش اومد سوار ماشین ما شد که قرار شد ما روببره اون مغازه هیچی شوهرم پیاده شد رفت مغازه رفیقش تو ماشین ما نشست😑😑😑 فقط زل زده بود به من بعد هی لپ دخترمو میکشیددخترم رو پام نشسته بود بعد گفت شام بیاین خونه ما گفتم ممنون دیر وقته باید برگردیم بعد گفت خیلی خوشحال شدم دیدمت 😐😐😐 بعد این رفیقش همکارش هم هست یعنی بدجور نگاه میکردا بعد شوهرم اومد ازش خدافظی کردیم شوهرم گفت این دوستم یه پسر ناز داره و فلانه منم دهنم باز موند گفتم مگه متاهله گفت اره 😶😶😶
جمله ی چرا انقدر زود ازدواج کردی؟ به اندازه ی جمله ی چرا ازدواج نمیکنی؟ زشته! جمله ی سومین بچه رو میخواستی چیکار؟ به اندازه ی سوال چرا بچه دار نمیشی ناراحت کننده اس! به اسم روشنفکری در زندگی دیگران دخالت نکنید🙏