سلام ، صبح طلایی ات بخیر ،
بلند شو ، دست و صورتت را آب بزن و راه بیفت ، این هوای سحرگاهی گنجینه حیات است ،
بودنت را قدر بدان ،
عمیق نفس بکش ،
سحرگاهان همه چیزش پاک است و زلال ، راه رفتنش ، نفس کشیدنش ، دوست داشتنش ، نیکی خواستنش ، با خدا حرف زدنش ،
تردید نکن ، این مسیر ، راه خدا نیست ، خود خداست ، درش غرق بشو ، محو بشو ، چه لذتی دارد این عشقبازی سحرگاهان با هستی ؛
در راه با تو حرف خواهم زد ، دستت را خواهم گرفت و تا بیکرانه نور خواهیم رفت با زلالی حافظ ؛
طفیل هستی عشقند آدمی و پری
ارادتی بنما تا سعادتی ببری
بکوش خواجه و از عشق بینصیب مباش
که بنده را نخرد کس به عیب بیهنری
می صبوح و شکرخواب صبحدم تا چند
به عذر نیم شبی کوش و گریه سحری
تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کار
که در برابر چشمی و غایب از نظری
هزار جان گرامی بسوخت زین غیرت
که هر صباح و مسا شمع مجلس دگری
کلاه سروریت کج مباد بر سر حسن
که زیب بخت و سزاوار ملک و تاج سری
به بوی زلف و رخت میروند و میآیند
صبا به غالیه سایی و گل به جلوه گری
دعای گوشه نشینان بلا بگرداند
چرا به گوشه چشمی به ما نمینگری
بیا که وضع جهان را چنان که من دیدم
گر امتحان بکنی می خوری و غم نخوری