2777
2789


قرار بود از اونجا بیاد شهر ما دیدنم من گفتم 28صفر بیا بابام خونه نیست اون گذاشت روز شهادت امام رضا اومد بابام خونه بود و مهمون داشتیم سر سفره بودیم من هر چی میپرسیدم که رسیدی مسخره بازی در میاورد که نه ماشین نیست همینکه بابام اومد خونه پیام داد من رسیدم کجا ببینمت گفتم بابام اومده چیکار کنم لباسامو دزدکی بردم گذاشتم تو راهرو که بابام ندونه همینکه پوشیدم که برم بیرون بابام گفت کجا مامانم گفت کلاس زبان گفت روز تعطیلی خودم میبرمش موندم چی بگم گفتم مامان حواست نیستا دوستم روضه دعوت کرده کلاس زبان چی بابام بردتم جلو در خونه دوستم همینکه دوستم درو باز کرد یجوربهش فهموندم گفت اجی الان وقت اومدنه تموم شد که منم با بابام برگشتم سر چهارراهمون وایستاده بود من تو ماشین اینقد دلم سوخت اومدم خونه کلی گریه کردم خالم گفت پاشو خودم میبرمت رفتیم بیرون بهش. قضیه رو گفت و گفت اینجور نمیشه دیگه رسمیش کن براش یه شال بافته بودم دادم بهش و رفت دو روز بعد مامانش زنگ زد که میخوایم بیایم خاستگاری منم خوشحال ولی مادرش باز تاکیید کرده بود که سرباز فراریه و از این حرفا و قرار شد با بابام حرف بزنه ولی من میگفتم مامان نگی سرباز فراریه


تو این مدت که رفته بود سرکار هر چی کار میکرد مستقیم پولش تو حساب من بود نزدیک ده تومنی بود اونم سال 93اینا بابام مخالف بود میگفت راهش دوره و این حرفا 5روز اول عید قرار بود بیان خاستگاری بعد پنجم عید ایام فاطمیه بود قرار بود قبل ایام فاطمیه بیان  نزدیک عید بود من رفتم یه شهر دیگه برا خرید که اصلیت اوننا اونجایی بود قرار بود بیاد اونجا اومد منو خالم و مامانمو داداشم بودیم ککه اومد ولی داداشم ندیدش احوال پرسی کردن و ما رفتیم قرار بود بریم برا بله برون خرید کنیم رفتیم بازار یه انگشتر انتخاب کردم اون موقع هم طلا گرون شده بود گرونترین انگشتر رو برداشتم یک میلیون و هشتصد هزار تومن کت و شلوارم خرید با روسری و پارچه برا من  برا من یه مانتو خرید عیدی برا مامانم یه روسری برا داشمم یه پیرهن منم براش یه پیرهن خریدم و رفتم خونه اونم رفت خونه ابجیش این ابجیش خیلی منو دوست داشت همونکه رفته بود مشهد و برام جانماز و گردنبند خریده بود اورده بود بیشتر از همه هم همین بهم زنگ میزد وقتی سربازی هم بود برام خاستگار اومد همین خواهرش زنگ زد التماس که جواب ندی داداشم بفهمه خودشو کشته فرار میکنه


بهم پیام داد ابجیمم فردا میخواد بیاد ببینتت گفتم باشه تازه خوشحالم شدم فرداش قرار بود برگردیم شهر خودمون که رفتم خواهرشو ببینم خواهرشم شبیه داداشش قد بلند و هیکلی بود اسمشم اعظم بود رفتیم بازار یه دوری زدیم اونم برا دخترش یه کفش خرید و من برگشتم خونه اونام رفتن خونه خواهرش ولی وقتی بهش پیام دادم گفت حوصله ندارم شب خوش دو سه روزم میگذشت تا اینکه سفارش دسته گل داد منم رفتم همرنگ کت و شلوار اون لباس خریدم دو  روز مونده بود به عید با خواهرم رفتم خرید زنگ زدم دیدم گوشیش  خاموشه جا خوردم چندبار زنگ زدم نگران شدم هر چی زنگ زدم جواب نداد تا اینکه زنگ زدم به خواهرش گفت خبر ندارم روز عیدم اومد خاموش بود فردای روز عید زنگ زدم به خواهرش گفت که بعنوان سرباز فراری گرفتنش خیلی نگران شدم زنگ میزدم به داداشاش جواب نمیدادن فرداش زنگ زدم به اون یکی خواهرش گفت که دیشب خونه بود گفت که شب اول عید خونه مردم شادی خونه ما جنگ بود و دعوا بخاطر تو و داداشم گفتم الان کجاست گفت خونه گفتم میری بهش بگی جواب بده رفت زنگ زدم گفت که نه نیست متاسفانه گرفتنش زنگ زدم به داداشاش جواب ندادن جوابم دادم پرسیدم که داشش کجاست گفتن که دیگه زنگ نزن شب و روزم گریه بود و زاری روز 13بدر زنگ زدم به همون خواهرش اعظم گفت که رفتن ملاقاتش و گفته که نمیخوامش منم زار زار گریه میکردم گفت به جون بچم گرفتنش هر چی بهش گفتم که اه این دختر میگیرتت گفته دیگه نمیخوامش

ز دشمنان برند شکایت به دوستان                       چون دوست دشمن است ، شکایت کجا بریم ؟


منم زار زار گریه میکردم دستمم به جایی بند نبود هیچکس جواب درست و حسابی بهم نمیداد یه خاستگار داشتم تو اگاهی بود خواهرش دوستم بود زنگ زدم بهش قصیه رو گفتم چون وقتی اومدن خاستگاریم گفتم که کسی رو دوست دارم شماره داداششو داد زنگ زدم قضیه رو گفتم گفت بهت خبر ممیدم چند ساعت بعد زنگ زد گفت کسی به این اسم تو هیچ پادگان و زندادن ایران نیست بهت دروغ گفتن هرروز کارم زنگ زدن به گوشیش بود و چیزی بجز دستگاه مورد نظر شما خاموش میباشد نمیشنیدم تا اینکه بعد دو ماه یه روز گوشیم زنگ خورد دیدم شماره خودشه باورتون نمیشه چقد خوشحال شدم و قند تو دلم اب شد جواب دادم ولی خودش نبود یه مرد با لهجه جنوبی جواب داد که من تو بند عباس این خط رو پیدا کردم هربار که روشن کردم شمابهش زنگ زدید گفتم اون خط مال منه میخوامش گفت نه دروغ میگی اگه برای توعه بسوزونش گفتم شماره هاشو میخوام گفت برات میفرستم شماره ها رو گفتم اگه واقعیت رو بگم کمکم میکنی گفت حتما همه چیزو گفتم قرار شد که خط رو برام پست کنه ولی ترسیدم برسه دست بابام و بشه دردسر گفت اگه صبر کنی برا اونطرف بار بزنم میارم برات طرف راننده ماشین سنگین بود تریلی 20روز اینا گذشت که بار زد و اومد سر کوچمون خط رو بهم داد و رفت سوار ماشین که شد برگشت گفت دخترخانوم گفتم بله گفت ولش کن خاک بر سرش که چنین گلی رو از داده و رفت من شروع کردم به تک تک مخاطباش زنگ زدم به همه پیامک فرستادم خیلی از شماره هاشو داشتم همه جواب دادن تا اینکه داداشش جواب واد که این خط منه و منم گفتم ثابت کن و این حرفا زنگ زدم صداشو که شنیدم قطع کردم چون داداشش بود به خواهراش پیام میدادم یه روز داداشش گفت که چرا به خواهرم پیام میدی مگه تو ناموس نداری خیلز اذیتش کردم تا اینکه به یه شماره ای که به نام جی1سیو بود زنگ زدم همینکه برداشت گفت الو فهمیدم خود خودشه قطع کردم زنگ زد جواب ندادم پیام داد که این خط مال منه گفتم خیلیا میگن مال منه گفت خیلیا بیخود کردن برا منه زنگ میزد حرف بزنه میدونستم میشناسه به اون جنوبی گفتم که چیکار کنم گفت گوشی رو انتقال بده رو خط من اینم که زنگ زده بود اون برداشته بود ادای این ادما که گلوشون سوراخه نمیتونن حرف بزنن رو دراورده بود که دیگه گیر نده که زنگ میزنم حرف بزنم چند روزی پیام میداد که خطمو برام بفرست شماره هاشو لازم دارم منم میگفتم یه نفر همش زنگ میزنه این کیه میگفت که بعدا بهت میگم یه روز برگشت گفت که نمیشناسمش همینو که گفت زنگ زدم بهش گوشی رو که برداشت به زبان محلی حرف میزد که من حالیم نشه ولی من حالیم میشد گفتم که منو نمیشناسی اره کثافت حالا بعد 4سال منو نمیشناسی کلی بدو بیراه هیچی نگفت فقط سکوت کرد بعد 5 دقیقه فقط یک کلمه گفت این خط دست تو چیکار میکنه و قطع کرد بعد 3ماه پیداش کردم ولی جواب درست و حسابی نمیداد هیچی بدتر از رفتن بدون خداحافظی نیست خیلی زجر اوره ادم نمیدونه باید منتظر بمونه یا بره واقعا شکنجه ای برا خودش اینکه دلیل رفتنشو ندونی یه روز که به خواهرش اعظم پیام دادم برگشت نوشت عه داداش چی شد چرا این خطتتو روشن کردی مگه نگفتم روشن نکن سحر بهت زنگ میزنه دهنم باز موند خدایا اینکه جون بچشو قسم خورد که داداششو گرفتن پس چرا میگه گوشیتو روشن کردی منم گفتم همینجوری گفت سحر بهت زنگ نزد گفتم چرا گفت چی گفت پیش فاطمه دخترم خیلی نفرینت کرده بود دیگه ازش خوشم نمیاد ولی باور کن هرکاری کردم برا خودت بود هنگ کرده بودم اینکه این همه منو دوست داشت چیکار کرده که الان میگه برا خودت گفتم به دخترش پیام دادم از جانب داییش با خط داییش حرف که زدیم گفت دایی سحر پیام فرستاد کلی نفرینت کرد ولی دایی یه سوال تو ذهنمه اونم اینکه مامان چرا این کارو کرد فهمیدم که هر چی هست زیر سر اعظم

ز دشمنان برند شکایت به دوستان                       چون دوست دشمن است ، شکایت کجا بریم ؟

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.


جواب درست حسابی نمیداد هر چی میپرسیدم جواب نمیداد یا میپیچوند دیوونه شده بودم که چرا یه روز داداشش شماره جدیدمو پیدا کرده بود زنگ زد که ای ابجی بی معرفت داداشم بی معرفتی کرد چرا یادی از ما نمیکنی منم گفتم خودت گفتی دیگه زنگ نزن قسم خورد که بخدا من همچین چیزی نگفتم بخدا از 7تا خواهرم برام عزیزتری من همچین چیزی نگفتم گفتم اون موقعع زنگ زدم گفتی دیگه زنگ نزن گفت اون روزا گوشی هممونو داداشم یعنی محمد برداشته بود و خودش جوابتو میداد گفتم چی شد چرا اینجوری شد گفت که اعظم نمیدونم به بابام چی گفت کلا منصرفش کرد اون موقع ها محمد با من سرنگین بود اصلا جواب نمیداد منی که از سیگار بیزار بودم شده بود سیگاری خبره با مشروب خوابش میبرد اینا رو از اطرافیان شنیده بودم بعد 3ماه یه شب زنگ زد 90دقیقه باهام حرف زد 90دقیقه رو زار زار گریه کرد و گفت که حسرتت موند رو دلم دیگه لنگتو پیدا نمیکنم من زدم به مسخره بازی که چرا زیاده من لنگه تو رو پیدا نمیکنم گفت نه تو خیلی خوبی بهترین ها لیاقتته شک نکن ولی هرچی پرسیدم باز نگفت دیگه از بس گریه کرده بودم چشمام ضعیف شده بود عینکی شدم کلی لاغر شدم خیلی عذاب کشیدم ولی دیگه عادی شد برام عادت کردم


گاهی بهش پیام میدادم ولی نه مثل قبلنا فقط سوالم این بود چرااا یه شب برگشتم گفتم یه روزی حلالت میکنم روزی که چشم به گنبد امام حسین بیافته حلالت میکنم گریه میکرد و میگفت تو حق نداری منو حلال کنی حق نداری تو نباید منو حلال کنی تو نباید منو ببخشی گفتم اگه ازدواج کنم دعوتت کنم میای زد زیر گریه گفت سحر ارزوی دیدنت با لباس عروس توو دلم موند زدم زیر گریه رفتم حموم و زیر دوش اب زار زار گریه میکردم میگفت که ارزو به دل موندم که ببینم اصلاح کنی چه شکلی میشی میگفت و گریه میکرد هر چیم ازش میپرسیدم جوابی نداشت من بعد رفتن محمد به زمین و زمان کفر میگفتم چادرمو گذاشتم کنار مثل لات ها شدم دیگه هیچی برام مهم نبود شدم کافر کلا زیر و رو شدم دیگه به هیچی اعتقادی نداشتم 8ماهی گذشت عقد خواهرزادش بود دختر اعظم اومده بود شهرستان زنگ زد بمن گفت که میخوام ببینمت گفتم باشه یه ارایش خیلی غلیظ کردم یه شلوار دمپا با یه مانتو خیلی کوتاه پوشیدم موهامم زدم بیرون کیفمم گرفتم دستم یه ادامسم گذاشتم دهنم رفتم همینکه منو دید گفت به به این چه وضعیه گفتم به تو ربطی نداره گفت اون ادامس رو بنداز زمین گفتم نه دوست دارم گفت بنداز زمین گفتم نه داد زد بنداز زمین گفتم سر من داد نزن دستشو برد بالا گفت یا میندازی زمین یا جوری میزنمت که خون بالا بیاری انداختم زمین گفت این چه وضعشه من اب وهامو برداشته بودم گفتم بنظرت تغییر نکردم گفت نه گفتم هیچی گفت نه گفتم فکر کردم تغییراتمو میبینی گفت حتما بهت اجازشو دادن دیگه گفتم پس دیدی گفت اره ککور که نیستم یدفعه گفت هیچوقت نذاشتم دست کنی تو کیفت و پول خرج کنی ولی بعنوان اخرین بار بعنوان یادگاری یه چیز برام بخر بخورم گفتم چی گفت یه بطری اب براش خریدم و خورد نشستیم زمین دست کرد تو جیبش یه پاکت سیگار دراورد گفت پیش هیچکس خجالت نکشیدم سیگار کشیدم ولی نمیدونم چرا پیش تو خجالت میکشم بکشم یه نخ دراورد گذاشت دهنش و روشن کرد و کشید با دقت نگاهش کردم دیدم پسر 22ساله یک سوم موهاش سفید شده کلا عوض شده بود شکسته شده بود شبیه پسرهای 22ساله نبود شبیه سی ساله ها بود گفتم سیگارتو ببینم گفت نه گفتم تو رو خدا بده ببینم گفت نه تو یه عادت گندی داری که برش میداری برا یادگاری گفتم نه بده گفت بگو بجون محمد پسش میدم گفتم بجون محمد پس میدم گرفتم و یکی برداشتم گفتم میکشم گفت بکش گفتم بکشم گفت بکش جرات داری بذار رو لبات بخدا همچین اینجا بزنمت که مردم بیان از زیر دستم درت بیارن اومدم بذارم رو لبام دستشو برد بالا چند نفر اونطرف بودن ترسیدم شر بشه دستمو اوردم پایین گفت پاکت رو بده گفتم نه گفت قسم خوردی گفتم این همه محمد نگفتم که بجون تو به زور ازم گرفت گفتم موهات چرا سفید شده گفت ارثیه گفتم داداشت 35سالش بود موی سفید تو سرش نبود چرا تو گفت روزگار دیگه یکدفعه برگشتم گفت سحر گفتم بله گفت تو هنوز منتظر منی گفتم از کجا این حرفو میزنی با یه غروری گفتش که کاملا ازت مشخصه منم گفتم کاملا در اشتباهی انکه رفت به حرمت انچه با خود برده است دیگر حق بازگشت ندارد رفتنت مردانه نبود لااقل مرد باش و برنگرد انگار یه سطل اب یخ ریختن رو سرش گفت اخرین پیام رو روز تولدت بهت میدم و بعدش برا همیشه میرم  بلند شد و گفت بریم خداحافظی کردیم و اون جلوتر از من رفت دیدم یه سیگار روشن کرد و گذاشت رو لباش منم حرصم گرفت و اومدم سیگار رو گرفتم پرت دادم زمین پامو گذاشتم روش و رفتم دست تکون دادم براش و این اخرین دیدارمون بود روز تولدم پیام داد بهم بعدش خاموش شد و خطش عوض ولی من از طریق داداشش پیدا کردم اون خط عوص میکرد و من پیدا میکردم وقتی هم میگفت از کجا پیدا کردی میگفتم منو نشناختیا منی که خطتو از بندرعباس پیدا میکنم و میرسه بدستم یه شماره که چیزی نیست

ز دشمنان برند شکایت به دوستان                       چون دوست دشمن است ، شکایت کجا بریم ؟


مدتها گذشت دیگه برام مهم نبود عادت کرده بودم ازش گذشتم  تابستون بود داشتیم میرفتیم قم اردو با بچه ها عکس ایناشو که داشتم برداشتم و با خودم بردم هر چی زنگ زدم که بیاد بدم بهش نیومد و یا جواب نمیداد زنگ زدم به داداش کوچیکش که همسن خودم بود گفتم یه امانتی پیشم داری بیا اونو بدم بهت گفت باشه گفتم داداشت چرا جواب نمیده گفت راستش رفتن ازمایش گفتم ازمایش چی گفت که ازدواج تو حرم داشتم نماز میخوندم پاهام سست شد خوردم زمین انگار تموم دنیا رو سرم خراب شد دیدم هنوزم برام مهمه دروغ میگم. مهم نیست شکستم داداشش اومد ازم امانتی رو بگیره گفتم اسم دختره چیه گفت الهام بغض گگرفتتم اونم گریش گرفت بدون خداحافظی رفت  برگشتم خونه فرداش یکدفعه داداشش پیام داد ابجی بگو چی شد گفتم چی شد گفت از پیشت که اومدم عکس داداش رو که دادی نشون مامانم دادم مامانم زد زیر گریه منم باهاش گریه کردم داداش بزگمم اومد فهمید قضیه چیه اونم گریه کرد گفتم چرا گفت ابجی مامانم فقط اعظم رو نفرین میکرد که الهی خیر و خوشی نبینی


گفتم چرا اون گفت چون همش تقصیر اون بود مامانم کلی محمد و اعظم رو نفرین کرد و گریه کرده بخدا ابجی ما ارزومون بود تو عروس ما باشی ولی این ابجیم فتنه ست نذاشت(یادمه اون موقع که خط محمد رسید دستم زنگ بعد اینکه پیام دادم و گفت چرا خطتو روشن کردی من با همون خط زنگ زدم بهش برگشت گفت این خط دست تو چیکار میکنه داداش منو ساده گیراوردی گولش زدی من تو و امثال شمارو میشناسم تو یه افتی هستی که شانس اوردیم خدا مارو خواست که نیومدی تو خانوادمون تو فتنه ای همینجور مونده بودم گفتم تو جون بچه هاتو قسم خوردی ولی هر چی از دهنش دراومد بهم گفت)چند روز بعد فشارم افتاد رفت رو 6رفتم بیمارستان بستری شدم بعدش که حالم بهتر شد فهمیدم اونروز که فشارم افتاده بود روز عقدش بود کلی غصه خوردم ولی چه سود بهش یه پیامم دادم گفتم یادمه بهم میگفتی اسمم یا تو شناسنامه تو نوشته میشه یا رو سنگ قبر تو شناسنامه منکه نوشته نشد الان رو کدوم سنگ قبر نوشته شده؟؟


با خواهر کوچیکش در ارتباط بودم ازش خواستم عکس عقدشو بفرسته بعد ازم خواست که عکسمو براش بفرستم وقتی عکس فرستادم گفت این خودتی گفتم اره گفت تو رو خدا خودتی گفتم اره گفت تو که خیلی خوشگلی پس چرا اعظم همه چیزو بهم زد نمیدونستم چی گفته که همه خواهرو برادر و مادر داشتن نفرینش میکردن من حدود 4سال عمرمو گذاشتم یه روز بهش پیام دادم اذیتش کردم چندتا مطلب در مورد اهل بیت و خدا اینا فرستادم پیام فرستاد توهین کرد به اهل بیت گفتم دهنتو ببند یا یه کاری میکنم خودتم نشناسی همینو که گفتم گفت سحر خودتی چجور دلت اومد تهدیدم کردی گفتم تهدیدت ننکردم جدی گفتم


گفتم میخوای ببخشمت یا نه گفت خودت میدونی من فقط میخوام حالت خوب باشه اگه با بخشیدن حالت خوبه ببخش اگه با نبخشیدن حالت خوبه نبخش گفتم یعنی خوشبخت شدن و نشدنت برات مهم نیست گفت مهمتر ارامش توعه گفتم میبخشمت فقط یه سوالمو جواب بده اینکه چرا رفتی ابجی اعظمت چی گفت که همه چیزو خراب کرد گفتش که رفتم قم که بیام خاستگاری همه چیز اماده بود ولی ابجیم اومد و همه چیزو خراب کرد گفتم یعنی چی گفتش که پیش بابام گفت اونا خانوادشون همه نظامین(درصورتی که حتی یه نظامی تو خانوادشون نبود)و اینکه دختره قدش کوتاه است و در شان ما نیست و و اینکه اهل اون شهر به درد نمیخورن یکیشون اومده تو شهر ما فلان خانواده رو به روزگار سیاه نشوندن و اینکه خواهر و برادر ناتنی داره ادم خوبی نیست و اینقد میگه که باباش منصرف میشه و نمیاد گفت که روز اول عید خونمون جنگ بود بابام گفت که من نمیام خاستگاری میخوای خودت برو

ز دشمنان برند شکایت به دوستان                       چون دوست دشمن است ، شکایت کجا بریم ؟


فهمیدم که کسی رو که بشتر از همه دوست داشتم بد خنجری زد بهم گفتم نمیترسی زندگیتو بهم بزنم گفتش که زنم قضیه تو رو میدونه و اگه این ارومت میکنه بهم بزن حق داری گفتم عروسیت میام دعوتم کن به خواهر ایناشم میگفتم عروسیش میام همشونم میترسیدن که نکنه واقعا برم عید بود دیدم خواهرش عکس چندتا مرد رو گذاشته رو پروفایلش گفتم این چیه گفت عروسی داداش محمدم بود گفتم واقعا چرا پس به من نگفتید گفتم چندم بود گفتن 28اسفند😳 دقیقا همون روزی که ما از هم جدا شده بودیم و محمد گوشیشو خاموش کرده بود گفتم چرا انروز گفت نمیدونم بهش پیام دادم گفتم فقط یه سوال چرا روز جداییمون عروسی کردی گفت واقعا بخدا نمیدونستم خبر نداشتم از قصد نبود نمیدونم چرا ولی روز سالگرد ازدواجش باید پای منم تو زندگیش باشه روز سالگرد جداییمون من بعد رفتن محمد دیگه از همه مردا بیزار بودم رفتن محمد همون 28اسفند 93بود و تموم شد برا من این چیزایی هم گفتم پراکنده بود و منو اون رابطه ای نداشتیم بعد اون تاریخ با اینکه خیلی دوسش داشتم ولی گذشتم نمیدونم الان خداروشکر کنم بهش نرسیدم یا نه چون بعد ازدواج اون راهمون کلا عوض شد من شدم یه ادم خدایی و اون از دین زده و گرایش به دین مسیحیت مشروب خور سیگاری بعدها که فکر میکردم میدیدم خداروشکر که بهش نرسیدم چون عشق نبود هوس بود هوس هم نه عشق دوران جاهلیت من همش 16سالم بود باهاش اشنا شدم تو دوران بهرانی بلوغ نمیدونم اگه باهاش ازدواج میکردم خوشبخت میشدم یا نه یا منم مثل اون از دین زده میشدم یا اون از دین زده نمیشد نمیدونم واقعا ولی میدونم اینقدام خوش نیست یادمه داداش بزرگش پارسال بهم زنگ زد و حرف زد گفت بخدا ما ارزومون بود تو عروسمون بشی مطمئن باش اعظم و محمد چوبشو میخورن میگفت خواهرام همیشه میگن اعظم چوبشو میخوره ولی خدا کنه به بچه هاش چیزی نشه خودش تاوانشو پس بده میگفت شک نکن کسی که دل رو شکست خودشم میشکنه گفت که زندگی داداشش خوب نیست عروسشون خوب نیست قسم میخورد گفت مخمد دنیارو هم بگرده لنگتو پیدا نمیکنه میگفت که مامانم هنوزم حسرتتو میخوره هنوزم که هنوزه بعد گذشتن 5سال هنوز تاریخ تولد همه خانوادشو یادمه و تبریک میگم همشون دوستم دارن یه روز دیدم رو پروفایلش نوشته به امید روزی که نازنینم تو بغلم و دست مادرش تو دستام باشه پیام دادم سلام مبارکه گفت سحر خودتی گفتم اره از کجا شناختی گفت من دیگه نشناسنمت که هیچ بچه اش به دنیا اومده بود برگشتم گفتم مبارکه یادته گفتم در چه صورتی میبخشمت گفت اره گفتم جلو حرم امام حسین بخشیدمت گفت واقعا رفتی قرار بود باهم بریم بی معرفت گفتم اسم خودتو رو من نذار گفت اگه یه چیز بگم باور میکنی گفتم چی گفت هنوزم دوستت دارم هیچکس نتونست جاتو تو قلبم بگیره و نمیتونه که بگیره جات تو قلبمه جوابی نداشتم ولی بهش گفتم که خودتو بخشیدم ولی تا عمر دارم اعظم رو نمیبخشم گفت حق داری چون منم نمیبخشم خیلی وقته ازش خبر ندارم دیگه ولی


راه من بعد رفتن محمد کلا عوض شد خودمو پیدا کردم خدامو پیدا کردم مسیر زندگیم از همون موقعی که محمد رفت و من یه مدت کافر شدم به لطف خدا برگشتم به راهش و شدم یه ادم نمیگم مذهبی و حزب اللهی که اسم اونا رو خراب نکنم ولی خب مسیر زندگیم عوض شد و برگشتم به راه خدا دیگه از پسرا بیزار بودم اصلا برام مهم نبود منی که همه مطمئن بودم به محمد میرسم و اخرش نرسیدم از بقیه چه انتظاری داشته باشم محمد رو فراموش کردم درسته به طور قطعی نه ولی دیگه بیادش نبودم و غصه نمیخوردم میگفتم خلایق هر چه لایق خاستگارهای زیادی داشتم ولی ازدواج نمیکردم خیلیا اومدن و رفتن ولی نمیخواستم ازدواج کنم درس میخوندم تو مسجد اینام فعالیت داشتم تو کارهای فرهنگی اینا سر خودمو گرم کرده بودم اردوهای مختلف روزگار خوشی بود یه روز یکی از دوستام گفت که چرا ازدواج نمیکنی گفتم یه نفر رو میخوام مثل خودم پیدا نمیکنم معیارهامو که گفتم گفت یه نفر رو سراغ دارم همه این چیزایی که تو میگی تو وجود اونه میخوای تا معرفیش کنم گفتم نمیدونم شغلش چیه گفت بیکاره گفتم نه بیکاره نه دو روز بعد زنگ زد گفت اون مورد که گفتم گفتم خب گفت که کار داره تازه رفته تو نظام قبولم شده قراره یه ماه دیگه بره سرکار اگه موافقی چند روز باهم صحبت کنید اگه به توافق رسیدید ان شاءالله میایم خاستگاریت گفت که این پسر رو که بهت معرفی میکنم یکی از پسرهای گل روزگار یکی از پسرهای گل این شهر همه سرش قسم میخورن واقعا هم همینجور بود پسر خوب و افتاب مهتاب ندیده با خانواده خوب و سر شناس  دو سه روز گذشت از اینکه پی وی منو بهش داده بود ولی خبری نبود ازش دوستم پرسید چی شد پیام نداد گفتم نه(این دوستم میشد زن دوست اون پسره و یه اشناییت خیلی دور پدر پسره) گفت به شوهرم میگم خبر میدم باز خبری نشد بعد 4روز یه گروه 3نفره زدیم تا باهم حرف بزنیم بعد سلام و احوال پرسی دوستم لفت داد گفت راحت حرفاتونو بزنید پسر خیلی کم رویی بود از اونا که بجز خواهر و مادرش دختر دیگه ای رو ندیده بود😍


واقعا بی نظیر بود همونی که دنبالش بودم ادم مقید واقعا خوب بود هر چی از خوب بودنش بگم کمه باهم حرف زدیم از خانواده هامون از زندگی شخصیمون از اهدافمون از خواسته ها و معیارهامون از ویژگی و اخلاقیاتمون اون یه سال از من کوچیکتر بود ولی همه چیزایی میخواستیم یکی بود

ز دشمنان برند شکایت به دوستان                       چون دوست دشمن است ، شکایت کجا بریم ؟


چند روزی باهم صحبت کردیم هرچقدر بیشتر باهاش اشنا میشدم بیشتر شیفته اش میشدم دقیقا همونی که دنبالش بودم من اولین دختری بودم که پا تو زندگیش گذاشتم چندسالی دانشجو بود یه شهر ددیگه تازه برگشته بود شهر ما تو این چند ماه هم همه میشناختنش و سرش قسم میخوردن پسر جالبی بود با عقاید جالب یه روز دوستم پیام داد و گفت که راستش اون تو رو پسندیده و مشگلی نداره فقط یه شرطی داره که میترسه قبول نکنی (شرطشو نمیگم که مورد قضاوت قرار نگیره )شرطشو که گفت یکم فکر کردم و در جوابش یه عکس فرستادم گفتم مشگلی نداره و این شرطش و دلیلش برام جذابتر بود و همین باعث شد بیشتر شیفته اش بشم قرار بود برای اموزشی بفرستنش مشهد بعد 3ماه بره سر کارش قرارمونم این بود به محض رفتن به اموزشی بیاد خاستگاری ایشون حتی منو ندیده بود وقتی دوستم از حجاب و عقایدم گفته بود گفته بود که همین کافیه یادمه خودم اصرار کردم که بیاد منو ببینه منم ایشون رو ندیده بودم فقط عکسشو دیده بودم نه خودشو با اصرار من راضی شد که وقتی من میخوام برم بازار با ماشین رد بشه منو ببینه اونم با این شرط که من اونو نبینم و همین شد وقتی نظرشو پرسیدم گفت با اینکه خوب ندیدم ولی موافقم


چند وقتی میگذشت که بخودم اومدم دیدم دل از کف دادم عاشق شدم دیدم گرفتار شدم جوری که حاضرم جون براش بدم


یادمه یه روز گفت میترسم از ازدواج گفتم چرا گفت دلم زمینی میشه اونوقته که منو یه چیز وصل میکه به زمین بدبخت میشم هر چی خواست که تمومش کنه من نذاشتم چون واقعا دوسش داشتم یادمه برای اولینبار اشکم اومد پایین و گفتم من بدون تو چیکار کنم واقعا دوسش داشتم اونم نه کورکورانه بلکه عاقلانه چون اول همه چیزو درموردش فهمیدم بعد عاشق خودش شدم اهل دروغ ریا نبود صاف و خالص مثل کف دست


تازه معنی زندگی رو میفهمیدم همش شاد و خوشحال بودم امیدوارم بودم به گذشته که فکر میکردم میدیدم فقط یه اشتباه بوده همش میگفتم کاش یه پاکن داشتم پاک میکردم واقعا عشقای قبل از این واقعا سوءتفاهم بود روز به روز بیشتر از روز قبل عاشقش میشدم کم کم منم شبیه خودش میشدم حجابم سفت و سخت تر شد نمازام اول وقت بود اکثرا هم تو مسجد تمام فعالیت های مسجدی رو انجام میدادم همینکه اذان میدادن پیام میداد که پاشو نمازتو بخون نماز صبح ها همیشه بیدارم میکرد خلاصه داشتم شبیه خودش میشدم چون دوسش داشتم تو خفا کارهای فرهنگی میکرد که کسی ندونه اهل ریا نبود  ماه رمضون رسید روزه میگرفتم امتحانامم شروع شده بود تا سحر بیدار بودیم بعد نماز صبح میخوابیدیم بعد حدود سه هفته بهش گفتم که دوسش دارم🙈


یه شب گفت میخوام یه چیز بهت بگم گفتم بگو گفت قول میدید بعدا به روم نیارید گفتم چیه مگه گفت قول بدید گفتم باشه گفت بعد اینکه گفتمم من میخوابم و پیامتونو جواب نمیدم گفتم باشه مگه میخواید چی بگید یه پیام فرستاد که ببخشید معذرت میخوام ولی خیلی دوستتون دارم🙈🙈 اینو گفت و افلاین شد و دیگه جواب نوداد تا فردا فردا هم که از خواب بیدار شدم دیدم حذفش کرده هیچوقت هیچوقت اولین دوستت دارمش رو از یاد نخواهم برد چون واقعا با همه تفاوت داشت و واقعا بهم چسبید و همیشه تو یادمه هر شب مسجد افطاری میدادیم و من کمک میکردم یه روز نزدیک افطار بود اومدیم بریم مسجد درب زنا بسته بود از قسمت مردا باید میرفتیم با دوستم رفتیم تو یکدفعه دیدم جلوم ظاهر شد هممینکه منو دید سرشو انداخت پایین و همون مسیری رو کها میومد برگشت رفت تو اشپزخونه اولین دیدار منو ایشون از فاصله چند قدمی تو این مدت حتی صداشم نشنیده بودم و تلفنی باهاش صحبت نکرده بودم


یه شب یکی از دوستام که اومده بود افطاری گفت یه پسره هست خیلی خوشم میاد ازش نمیدونم کیه گفتم کیه گفت نمیشناسم اومدنی بیرون گفت بیا ایناهاش منو با خود ش برد دور زدنی گفت اون پیرهن زرده سرمو که بلند کردم دیدم خودشه😳 الهی فداش شم سرش پایین بود وای دندون رو جیگر گذاشتم هیچی نگفتم بهش میخواستم خفش کنم بهش میگفتم چرا باید اون از تو خوشش بیاد میگفت اخه چی بگم بخدا من نمیدونم کیه اصلا خبر ندارم واقعا دوسش داشتم


یه شب امتحان سختی داشتم مشغول ددرس خ ندن بودم دوستم که معرف بود پیام داد که خبر داری فلانی از کارش استفعاء داده گفتم نه چرا گفت نمیدونم ولی میدونم که اومده بیرون منم فهمیدم گفتم که سحر میدونه گفته نه گفتم بهش بگم گفته بگو انگاری تموم دنیا رو سرم خراب شد

ز دشمنان برند شکایت به دوستان                       چون دوست دشمن است ، شکایت کجا بریم ؟


اصلا یه حالی شدم پیام دادم که چرا ننگفتی گفت والله مهلت ندادن که نمیدونم از کجا باخبر شدن دعوا که چرا استفععاء دادی گفتش که اگه منو میخواید برای خودم که میمونید اگرم بخاطر کار میخواستید که میرید قطعا خدا روزی رسونه انتخاب باخودته کلی اعصابم خوررد شد اصلا هر چی خونده بودم از ذهنم رفت سر امتحان داشتم گریه میکردم مراقبمون اومده بود رو سرم گفت که حالت خوب نیست برگه رو سفید دادم هر چی فکر کردم دیدم که بخاطر شخصیتش من دوسش دارم نه بخاطر کارش گفتم میمونم ولی جنگ با خانوادش شروع شده که چرا از کارت اومدی بیرون ما برات زن نمیگیریم بریم خاستگاری بگیم پسرمون چیکاره ست ما برای پسر بیکار خاستگاری نمیریم و از این حرفا مخالفت های خانوادش شروع شد خودش میگفت فکر نمیکردم چنین واکنشی نشون بدن همه ارزوهام خراب شد تموم امتحانامو افتضاح دادم از همون اولشم میگفت اگه خاستگار خوبی داری پای من نمون هیچوقت نمیگفت که تو باید صبر کنی تا من بیام همیشه بین موندن و نموندن بودم اخرش یه روز گفت تا شهریور وایسا اگه تونستم کارمو درست کنم که هیچ میام خاستگاری اگه نه برو پی زندگیت تا شهریورم موندم ولی درست نشد بازم موندم ولی نشد بعد که دید درست نمیشه گفت برو پی زندگیت گفتم تا اخر عمرم بگی منتظرت میمونم گفت نه درست نیست که منتظرمم بمونی شاید نشد من مدیونت میشم این بین شک نکن شیطون بیکار ننشسته به گناه میندازتمون من قبول نمیکردم ولی پسم میزد که به گناه نیو فتههر چی گریه و زاری میکردم که تو رو خدا اصلا باهم شروع میکنیم از صفر با هم کار میکنیم درستش میکنیم ولی قبول نمیکرد شرادیطش تو خانواده خیلی سخت بود بخاطر استفعاء از کارش حتی باباش ماشینشو ازش گرفته بود و بهش نمیداد تحریم شده بود چون بچه اخری بود و فاصله سنیش با خانوادش زیاد بود توسط هیچکدوم درک نمیشد خلاصه شروع کرد به پس زدنم که برو پی زندگیت و من نمیرفتم دیگه جوابمو نمیداد و میگفت پیام نده بذار بتونی فراموشم کنی ولی مگه میشد اربعین رسید تو مسجد دیدم داره خداحافظی میکنه ازش پرسیدم چرا داشتی خداحافظی میکردی جوااب نداد کلی گیر دادم تا جواب داد راهی کربلام بعد چند روز پیام دادم رسیدی التماس دعا گفت نه برگشتم نرفتم که برسم گفتم چرا گفت بهت گفتم پاگیرم نشو زمینگیرم میکنی گناه کردم که ارباب نبردتم برو از زندگیم خیلی بی رحم شده بود کلی من التماس میکردم و اون انگار نه انگار من براش جون میدادم و اون به روی خودش نمیاورد من دربه در این طرف اون طرف که فقط یک لحظه ببینمش گاهی که چند وقت یادی ازش نمیکردم یه پیام خالی میفرستاد بعدش یکم حرف میزد باز همون که همون میگفتم اصلا میخوای خودم میام خاستگاری اصلا ریش سفید میفرستم میگفت نه  اینقد اصرار کردم و موندم که راضی به موندن شد ولی قبل عید بود بهم گفت من دارم به گناه میوفتم مگه نمیگی که دوستم داری مگه نمیگی عاشقمی عشق که همیشه به موندن نیست گاهی به رفتنه اگه دوستم داری برو اگه عاشقمی برو ثابت کن که عاشقی


دلم شکست تو این مدت هم خاستگارهای زیادی داشتم ولی ردشون میکردم اونایی که از طریق خودم وارد میشدن بدون اینکه کسی بفهمه رد میکردم و اونایی که از طریق خانواده وارد میشدن رو به یه بهونه ای رد میکردم البته بهونه های بنی اسرائیلی بعد اینکه بهم گفت برو همش میگفتم سر لج نندازم میرم ازدواج میکنم خودمو بدبخت میکنم ولی جوابی نبود از شانس بدم تو همون زمان برام خاستگاری اومد که معرفش عمم بود که با یه خانومی دوست بود و برا داداش دوستش معرفی کرد اومدن خاستگاری هر چی بهونه اوردم وقتی عمم میشنید میرفت ز دوستش میپرسید برخلافشو ثابت میکرد اخرش گفتم علاقه ندارم گفتن علاقه بعدا بوجود میاد و با اصرار خانواده ازدواج کردم بدتر از این بلا این بود که فاصله بین بله برون و عقد یک روز بود یعنی زمانی برای اشنایی نبود نامزدم ادم خوبی بود و من تمام تلاشمو میکردم که دوسش داشته باشم ولی دلم اونجا بود همش میخندیدم و میگفتم که  یادم نیاد ولی شبا تو خلوتم زار زار گریه میکردم اصلا یادمه اولینباری که رفتم تو بغل شوهرم زار زار گریه میکردم سر سفره عقد هم گریه میکردم

ز دشمنان برند شکایت به دوستان                       چون دوست دشمن است ، شکایت کجا بریم ؟


هر چی تلاش میکردم دوسش داشته باشم نمیتونستم تلاشم ببی فایده بود نمیذاشتم ککسی بفهمه ازدواج کردم فقط یکی دو تا از دوستام میدونستن بقیشون نمیدونستن حتی حلقمو نمینداختم دستم که کسی ندونه به عشقمم نگفته بودم و نمیخواستم بدوننه یه روز یه عکس از دست خودمو شوهرم گذاشتم رو پروفایلم فورا بعد مدتها پیام داد ازدواج کردی گفتم نه چرا گفت اینو عکس گفتم فقط عکسه گفت ولی شبیه واقعیت گفتم نه چرا پرسیدی گفت حسودیم شد


دو ماه که گذشت دیدم دوسش ندارم نمیتونم دوسش داشته بااشم هرشب کارم گریه بود با خودم کلنجار میرفتم جرات گفتنشو نداشتم تا اینکه تقریبا 3ماه بود گذشته بود که عشقم پیام داد که خانوادمو راضی کردم میخوام بیام خاستگاری انگاری تمام دنیا رو سرم اوار شد داشتم سکته میکردم حالم بد بودم حتی هوایی نبود که نفس بکشم حس خفگی داشتم هیچی نگفتم زار زار گریه میکردم همش بهش میگفتم میدونم حسرتت تو دلم میمونه میگفت غصه نخور مال بد بیخ ریش صاحبشه میگفتم اگه شوهرم بدن چی میگفت تو فقط مال منی طلاقتو میگیرم نمیذارم


یه روز شنیدم تصادف کرده دنیاا رو بهم میریختم که ازش خبر بگیرم پاشو پلاتین گذاشتن اینقد خودمو زدم که نگو اون مدت که تو بیمارستان بود همش جویای احوالش بوودم و بهش پیام میدادم میدونستم دارم گناه میکنم دارم اشتباه میکنم دارم به نامزدم ظلم میکنم ولی  توان بیرون اومدن از منجلاب گناه رو نداشتم توانایی نداشتم که خودمو بکشم بیرون هر کاری میکردم نمیتونستم ازش ببگذرم یه روز زنگ زدم به دوستمم بیا بریم شهدای گمنام(تنها پناه من تو سختی ها و غم و غصه ها مزار شهدا بود)دوستمم میدونست حالم بده گفت نه شهدای گمنام نه بریم گلزار شهدا گفتم باشه فقط بیا رفتیم نشستم سر قبر یه شهید همینکه نشستم اشکمم اومد پایین زار زار گریه میکردم از خدا میخواستم که فراموشش کنم چون خودم توانایی نداشتم فقط بخدا التماس میکردم از شهدا میخواستم که فراموشش کنم به پهنای صورت اشک میریختم که دوستم یکدفعه گفت یا خدا این اینجا چیکار میکنه برگشتم دیدم خودشه با چندتا از دوستاش اومدن رفتن سر قبر یه شهید تازه شهید شده نشستن وای که اونجا خاک نموند که نریزم تو سرم اینقد گریه کردم و زدم تو سر خودم که دوستم به زور مهارم کرد


ولی همچنان سرش پایین بود دوستم همونجا برگشت گفت خدایا تو دیگه کسی هستی من خبر داشتم اینا تو شهدای گمنامن بخاطر همین تمام تلاشمو کردم که نذارم بره اونجا ببینتش داغ دلش تازه شه خدایا تو باید بیاریش اینجا بنشونیش جلو چشمش خدایا چیکار میخوای کنی چرا واقعا برام سواله اینو که شنیدم برا خودمم سوال بود با چشمای اشک الود اومدم خونه دیگه طاقت نداشتم همون شب وقتی داشت از برنامه ریزی عقد میگفت گفتم یه چیز میخوام بگم ولی نمیدونم چجوری بعد گفتم نمیگم بیخیال اصرار کرد و قسمم داد گفتم که ازدواج کردم هیچوقت اون هاااااا گفتنشو یادم نمیره انگاری بند دلمو پاره کردن انگاری با پتک زدن تو سرم هنوز اون اهنگ صدا تو گوشمه باور نمیکرد میگفت بگو جون من میگفتم جون تو میگفت دروغ میگی بگو به امام حسین قسم میگفتم به امام حسین قسم بعد میگفت نه بگو به فرق شکافته امام علی قسم وای داشتم یک ساعت قسم میخوردم و گریه میکردم گفت طلاقتو میگیرم نمیذارم از دستم بری تو مال منی وای بعد یک سال و خورده ای و این حرفا رو شنیدم واقعا ذوق مرگ داشت ولی چه سود گفتم جدا میشم نمیتونم گفت چند وقته همینکه گفتم 3ماه گفت 3ماه ازدواج کردی و بمن نگفتی مخفی کردی ازم نمیشه دیگه تو بمن دروغ گفتی چرا دروغ گفتی گفتم خودت گفتی طلاقتو میگیرم گفت اون برا زمانی بود که فکر کردم به زور دادنت نه اینکه من بعد 3ماه بدونم خیلی شاکی بود


که چرا بهش نگفتم گفتم خودت گفتی برو لعنتی یک کلمه میگفتی بمون تا موهام عین دندونام سفید میشد میموندم گفت فکرشم نمیکردم بری و نارو بزنی جلو تمام خانوادم وایسادم ولی تو چی فورا وا دادی تمام شب و روز کارم گریه بود یه روز دل رو به دریا زدم و به شوهرم گفتم دوستت ندارم میخوام جدا بشم یادمه شوهرم ساعت 6صبح اومد سر کوچمون گریه حالش بد شد بردمش بیمارستان کلی بدبختی این مشاور و اون مشاور برا جدایی هیچکسم نمیدونست حدود دو ماهیم نرفتم خونه پدرشوهرم گفتم جدایی شوهرم همش گفت تو با ابروی من بازی کردی جدا بشیم من از این شهر میذارم میرم خدا جای حق نشسته همش با اب و تهدیدم کرد و نذاشت با دست پس میزد و با پا پس میکشید عشقمم بعد فهمیدن ماجرا 3شب بهم پیام میداد من زار زار گریه میکردم و اون ارومم میکرد میگفت اخه چیکار کنم خرابش کردی همه چیزو دیگه خانوادم قبول نمیکنن نمیذارن میدونستم داره گریه میکنه اونم پسری که غرورش اندازه کوه بود جلو کسی ابرو خم نمیکرد واقعا دلیل ارامشم بود همین الانم بهش فکر میکنم اروم میشم تنها دلیل ارامشمه و بود وقتی باهاش حرف میزدم بفکر هیچ چیزی نبودم فارغ از غم و مشغله های دنیا همش قسمم میداد که بمون سر زندگیت جدا نشو

ز دشمنان برند شکایت به دوستان                       چون دوست دشمن است ، شکایت کجا بریم ؟


بعد 3روز یکدفعه دیلیت کرد و رفت برا همیشه بدون خداحافظی هر چی زنگ زدم خاموش بود خطشم عوض کرد وای که چه روزهای بدی بود تمام زندگیم شد حسرت دربه در دنبالش میگشتم و پیداش نمیکردم یه روز عمم و مامانم بودن گفتم میخوام جدا بشم یه قیامتی به پا کردن که نگوو نپرس اون شب تا صبح جفتشون گریه کردن و فحش دادن مامانم پامو میلرزوند میگفت که اگه بخوای طلاق بگیری میزارم میرم دیگه مادری نداری شیرمم حلالت نمیکنم منم گوش نمیدادم از فردای اونروز دیگه کسی تو خونه باهام حرف نمیزد حس میکردم تنهای تنهام دیگه کسی نپرسید دردت چیه چرا نمیخوای دو هفته حتی کسی جواب سلامم نداد فقط هم صدای گریه و زاری میشنیدم اخرشم به مامانم گفتم میمونم ولی فقط بخاطر تو تهش نمیدونم چی میشه ولی زندگی نمیشه موندم در به در دنبالش میگشتم و پیداش نمیکردم


محرم اومد تو هئیت دیدمش که داره سینه میزنه اونم با چه عشقی نقاب زده بودم و زیر نقاب فقط گریه میکردم وقتی راهی برای جدایی پیدا نکردم فقط از خدا میخواستم قبل رسیدن پام به خونم جونمو بگیره اینکه بجای لباس سفید عروسی کفن تنم کنن یه روز یه پیام از یه ای دی ناشناس اومد که نوشته بود سلام همینکه دیدمش گفتم تو فلانی... گفت نه اشتباه شده گفتم اشتباه نشده چند ماهه منتظرم که برگردی خودتی هر چی گفت نه من قاطعانه رو حرفم موندم گفتم خودتی بعدش اعتراف کرد و فقط یک کلمه گفت حلالم کن و دیلیت کرد من باز در پی شماره اش بالاخره پیدا کردم شمارشو پیام دادم اولش خودشو زد به ناشناسی ولی خودش بود اینقد قسمش دادم تا اعتراف کرد تو این مدت تو شهر دشمناش خیلی پشت سرش حرف زده بودن که برای خلاص شدن از تهمت ها خطشو عوض کرده بود و فکر میکرد و من به این تهمت ها دامن زدم در صورتی که من حاضر بودم تمام دنیا رو پا برهنه بدووم تمام خارهای بیابون رو بجون بخرم ولی یه خار تو پاش نره حاضر بودم ابرومو دو دستی بدم ولی کوچکترین لطمه ای از جانب من به ابروش نخوره بخاطر همین هیچکس خبر نداشت از علاقه ما نسبت بهم من ولش نمیکردم همش میگفت تو ازدواج کردی الان داری گناه میکنی منم به گناه میندازی تو که انتخابتو کردی پاش بمون ولی من نمیتونستم میدونستم اشتباه میکنم میدونستم راهم غلطه ولی مثل خری تو گل گیر کرده بودم که هر چی دست و پا میزدم بدتر فرو میرفتم عذاب میکشیدم از اینکه یه ادم بی گناه تو زندگی منه و من دوسش ندارم هر کاری کرد نمیتونستم هیچ قدرتی برای کناره گیری از این رابطه نداشتم تا اینکه اربعین اومد و من رفتم کربلا رفتم تو بین الحرمین زار زدم که کمکم کنن تا فراموشش کنم که از گناه کناره گیری کنم تو اون شلوغی کربلا که دو نفر همو گم میکنن من اونو اونجا دیدم😳 داشتم خون گریه میکردم اخه چرا واقعا چرا از اونجا برگشتم بارها به خانوادم گفتم دوسش ندارم جدی نگرفتن عشقمم جوابمو نمیداد التماسش میکردم بارها تا مرز خودکشی رفتم تا مرز نابودی ولی عشقم که میفهمید منصرفم میکرد هر چی گریه میکردم که کمکم کن میگفت کاری از دستم بر نمیاد بمون سر زندگیت میگفت بزرگترین گناه همینه که زندگی دو نفر رو خراب کنی اون پسر چه گناهی کرده انتخاب کردی پای انتخابت بمون بارها جرات پیدا میکردم بگم جدا شیم ولی منصرفم میکرد قسمم میدا که برو پی زندگیت جدا نشو میگفتم تو هم نخوای من تنهایی زندگی میکنم تنهایی زندگی کردن بهتر از اینه که یک عمر در کنار کسی بیاد کسی زندگی کنی  یه شب بعد یک سال نیم برام نوشت سحر بخدا از تمام دنیا حتی از خودم برام مهمتری چرا نمیفهمی وقتی حرف از تنهایی میزنی انگاری منو میکشی تنهایی تو یعنی مرگ من تنهایی تومنو از یاد خدا هم غافل میکنه بخدا دوستت دارم ولی کاری ازم برنمیاد فکر میکنی سنگم ادم نیستم بخدا ادمم فقط ظاهرمه  اینقد ریختم تو خودم که ظاهرمم داره کم میاره بمون سر زندگیت برا شوهرت اینقد خوب باش که مدیونش نباشی منم بهت قول میدم اون دنیا هر جوری شده چه بهشتی باشم چه جهنمی تو کنارم باشی اگه جهنمی هم باشی قید بهشتو میزنم بخاطرت میام گفتم دروغ میگفتی گفت بجون خودت قول شرف میدم

ز دشمنان برند شکایت به دوستان                       چون دوست دشمن است ، شکایت کجا بریم ؟


با این حرفا راضیم میکرد من همش گریه میکردم ولی با این حرفا خودمو گول میزدم با نامزدم دعوای شدیدی کردم سر خرید جهزیه واقعا تحملشو نداشتم گفتم جدا میشم نزدیک عروسی بود و گفتم دیگه نمیخوام جدا میشم نامزدم و خانوادش اومدن قرار عروسی رو بذارن کلی حرف زدیم که چی شده چی نشده نامزدم تو خلوت گفتش که میدونم ته این زندگی شکسته ولی پنجشنبه و جمعه میام میبرمت لج کردن وقتی قرار عروسی رو میذاشتن من تو اتاق داشتم گریه میکردم یه هفته مونده بود به عروسی همه کارام مونده بود حتی جهاز رو کامل نخریده بودم بدو بدو دنبال همه چیز بودم فردای اونروزم به زور و با گریه بردنم خرید عروسی خرید جهاز چیدن خونه دنبال اتلیه و لباس عروس و گل و ارایشگاه لباس عروسمم با گریه پوشیدم و واقعا دیگه دلم نمیخواست برم تو اون خونه برام زندادن بود هیچ ذوقی نداشتم اصلا خوشحال نبودم شبیه عروسا نبودم هر چیم به عشقم میگفتم میگفت اگه جدا بشی من تا اخر عمر عذاب وجدان دارم نمیتونم برو سر زندگیت خلاصه عروسیم تموم شد و رفت من نذاشتم همسرم باهام رابطه برقرار کنه تازه عنق فاجعه رو فهمیده بودم تازه میفهمیدم چه اتفاقی افتاده چه غلطی کردم بارها فکر خودکشی به سرم زد یه هفته بعد همسرم ماموریت براش پیش اومد رفت منم خونه پدرم عکس لباس عروسمو براش فرستادم میدونستم یه روز وا میده منتظر بودم کی مرگ موش پیدا کرده بودم و ریخته بودم تو اب حل بشه که خودمو خلاص کنم


با دیدن عکس لباس عروسم گفت که دیگه درست نیست بمن پیام میدی بالاخره وا داد فردای اونروز گفت که از زندگی خسته شده و نمیخواد که باشه (هم عقیده منم اماده مردن ولی هیچی بهش نمیگفتم) قسمش دادم که بعد این همه مدت که هیچوقت حرف دلتو نزدی برای اخرین بار حرف دلتو بزن ببین تو اون دل لامصبت چیه با کلی قسم و ایه و قول قرار شد بگه گفت که وقتی معرفیت کردن اولش روم نمیشد که بهت پیام بدم چون اولینبارم بود که میخواستم با یه دختر غریبه حرف بزنم وقتی باهام شروع به حرف زدن کردم اول جدی نگرفتم بعد که دیدم همونی هستی که میخوام  کم کم معتادت شدم زود و تند کارام. میکردم که بیام باهات حرف بزنم یه ارامش خاصی داشتم تنها کارم چک کردن پروفایلت بود  ولی کم کم بین عقل و احساسم جنگ شد عقلم میگفت این رابطه درست نیست دلم میگفت نه ادامه بده میگفت که تموم اون لحظه هایی که بهت پیام نمیدادم با جون کندن بود به زور تا اینکه دلم بر عقلم پیروز شد ولی دیر شده بود وقتی اومدم همه چیز خراب بود سحر نفسم بودی و نفسمو ازم گرفتی دیگه نفسم بالا نمیاد خیلی وقته مردم تو منو کشتی من یک سال باهات زندگی کردم فکر کردم با عروسی کردنت بیخیال میشم وقتی ببینم برا کسی دیگه هستی ولی نشد نتونستم دیگه نمیتونم باشم اینارو که شنیدم گفتم چرا زودتر نگفتی که دوستم داری گفت یه نفر بهم گفت که اگه ابراز کنی کسی رو دوست داری میذاره میره ترسیدم بفهمی بذاری بری گفتم چجور این همه رو تو دلت نگه میداری گفت من مثل مادربزرگمم اونم اینقد تو خودش ریخت که یه شب خونشون بودیم سالم بود شب که برگشتیم خونه زنگ زدن که تموم کرده میگفت مامانم میگه تو مثل اونی کم بریز تو خودت ولی خدا کنه منم مثل مادربزرگم یه روز بی سرو صدا تموم کنم


من زار زار داشتم گریه میکردم عکسشو ازش خواستم وقتی فرستاد پاهام سست شد دیدمش انگار اون ادم نبود موهای بلند و بهم ریخته محاسن بلند و شلخته صورت شکسته و خسته انگاری ده سال گذشته بود دهنم باز موند انگاری شکسته بود خودم شکستنشو دیدم  بعدشم گفتم که تصمیم من ربطی به حرفای تو نداره خسته شدم و دلم نمیخواد بمونم میخوام خودمو خلاص کنم مرگ موش رو که نشونش دادم فکر کرد شوخی میکنم ولی من کاملا جدی میگفت بعد که قسم سنگینی خوردم و گفتم تمومش میکنم پرسید چرا کتکت میزنه فحش میده اذیتت میکنه خرجی نمیده بداخلاق کار نداره زندگی نداره چته گفتم همشو داره ولی من دوسش ندارم گفت من نه خونه دارم نه ماشین نه کار هیچی با اون خوشبختی تو


گفتم نه من با تو خوشبختم حتی تو بیابون گفت وقتی بد نیست چرا زندگیتو نمیکنی بخدا اگه بددهن بود معتاد بود دست به زن داشت میدونستم داری اذیت میشی خودمو به اب و اتیش میزدم از چنگش درت میاوردم گفتم اگه دوستم داری و اینقد برات مهمم نجاتم بده درد بدتر از این که دوسش ندارم جواب نداد منم پیام فرستادم که خدا حافظ حلالم کن


پیام فرستاد بخدا بخوای کاری کنی اون دنیا منم باز از دست میدی گفتم دیگه برام معنی نداره جهنم جهنمه چه فرقی داره اینجا یا اونجا تمومش میکنم قصدم واقعا مرگ بود تصمیمو گرفته بودم میدونست دیوونه ام خودش بهم ریخته تر از من بود ولی. منو دلداری میداد گفتم حلال کن میخوام برم گفت لعنتی بگم هنوزم دوستت دارم راضی میشی دارم از دوریت جون میدم شکنجه ام نکن بستمه دیگه توان ندارم خسته ام تو دیگه زخم نزن همینکه سرو سامون گرفتی برای من کافیه

ز دشمنان برند شکایت به دوستان                       چون دوست دشمن است ، شکایت کجا بریم ؟


گفت این چند مدت فقط با سیگار اروم شدم گفتم سیگار اونم تووووو فهمیدم خیلی تحت فشار بوده الهی بمیرم براش گفتم سروسامان من تویی من بجز تو هیچی نمیخوام تو باعث شدی من برم تو این زندگی پس خودت نجاتم بده وگرنه بجون مامانم خودم خودمو نجات میدم اینقد پاپیچ شدم که گفت اگه واقعا اینقد برات سخته زندگی کردن اگه میتونی و میخوای زبونم لال کاش ببمیرم و اون روز رو نبینم اگه جدا بشی پشتتم ولی 7خان رستمه فکرنکن به این رراحتیه انگار دنیا رو بهم دادن همش میگفتم 20خانم باشه اشکال نداره


یه امیدی تو دلم زنده شد ذوق مرگ شدم انگار جون تازه گرفتم ولی همش میگفت سخته خودتو ننداز تو دردسر زندگیتو خراب ننکن ارزش نداره مگه چقد میخوایم زندگی کنیم صبر کن اون دنیا بخدا مال خودمی ولی هر چی فکر میکردم نمیتونستم خودم عذاب میکشیدم از اینکه دارم خیانت میکنم شوهرم اومد دنبالم و رفتیم تو راه اصلا حوصله نداشتم گفت اگه میخوای اینجور رفتار کنی برت گردونم بذارمت خونتون خلاصه رفتیم خونه نمیذاشتم نزدیکم بشه سرمو میکوبیدم به دیوار خودمو میزدم و موهامو میکشیدم یوقتی دید اینجوریه گفت وقتی دوستم نداری چرا اینجایی واقعا نمیتونستم باهاش رابطه برقرار کنم گفتم من نمیتونم بهتره جدا بشیم شب یلدا بود یه شب قبلش خانوادم برام یلدایی اورده بودن که شب یلدا هم کلی مهمون داشتم ولی نذاشت سر بگیره فرداش گفت به مامانم میگم بیاد برید گواهی بگیرید بعدشم طلاق اول به خالم گفتم اونم به مامانم واکنش خاصی نبود عادی ولی شوهرم زنگ زد به بابام و شوهرعمم اینا اومدن ابرومو پیش همشون برد و گفت که رابطه نداشتیم من هنوز پسرم و زنم دختر


خب اون شب کلی حرف رد و بدل شد مهمونیم تبدیل شه به غم خانه همه کسی و ناراحت شوهرم گاهی میگفت طلاقت میدم یکدفعه میگفت طلاقت نمیدم تا موهات عین دندونات بشه یک دفعه میگفت میرم زن میگیرم تو هم پیش خانوادم زندگی کن یکدفعه میگفت باید 80میلیون خسارت بدی تا طلاقت بدم هر چی باهام حرف میزدن تو سرم حرف نمیرفت فقط میگفتم نمیخوام نمیتونم من قبل عروسیم گفتم شما نذاشتید یکبارم شوهرم پاشد پدر اینامو از خونه پرت داد بیرون و باز اوردشون خب حق میدم بهش واقعا سخته ولی من نمیخواستم پیش من پیر بشه همشون میگفتن دعا و جادوت کردن اینقد دعا و جادو ریخون تو حلقم خالم یکی مادرم یکی بابام یکی اوووح


شب شوهرم گفت که دیگه طلاقت نمیدم گوشیمم گرفت بابا اینامو راهی کرد اونام رفتن خونه عمم شب یلدا اونجا بودن زنگ زدن ماهم رفتیم شوهرم گوشی رو داد بهم اونجا تو اتاق نشسته بودم و برا داییم توضیح میدادم که بابام هر چی گفت بیا تو حال نرفتم یکدفعه بلند شد اومد دو تا سیلی زد تو صورتم  و گوشی رو اومد بگیره میدونستم بگیره میشکنه به زور ندادم بابام هی سیلی میزد که شوهرم بدو اومد بابامو جدا کرد و فرستاد تو حال من دیگه نرفتم شام هم بخورم شوهرم غذامو اورد به زور داد گفت باشه هر چی تو بگی غذاتو بخور باشه اگه طلاق میخ ای باشه منم فقط گریه میکرردم به زور غذا داد خوردم و رفتن تو حال منم بردن به عشقم پیام دادم که چی شده بابام زده و این چیزا گفت که سحر بیخخیاال شو به جون ماادرم حاضر نیستم که سختی بکشی بیخیال شو تحملشو ندارم منم گفتم یا جدا میشم یا خودمو میکشم گفت اون شب گذشت دم دممای صبح بود بریدار بودم دیدم انلاین گفتم چرا انلاینی گفت تازه از شهدای گمنام اومدم گفتم اوننجا چیکار ممیکردی ایین وقت شب گفت که فهمیدم حالت بده مهمونا رذو ول کردم راهی اونجا شدم تا الان داشتم برات دعا میکردم دلت اروم شه حالم خوب نیست لعنت بمن که اومدم تو زندگیت گفتم اینجور نگو تو مقصر نیستی مشگل منم گفت اگه بهم رسیدیم قول بدها دو تا سیلی بزنی تو صورتم یکی بخاطر سیلی که امشب خوردی یکیم بخاطر این همه سختی که میکشی اگه هم نرسیدیم اون دنیا سیلی برزخی بزن

ز دشمنان برند شکایت به دوستان                       چون دوست دشمن است ، شکایت کجا بریم ؟
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز