چند روزی باهم صحبت کردیم هرچقدر بیشتر باهاش اشنا میشدم بیشتر شیفته اش میشدم دقیقا همونی که دنبالش بودم من اولین دختری بودم که پا تو زندگیش گذاشتم چندسالی دانشجو بود یه شهر ددیگه تازه برگشته بود شهر ما تو این چند ماه هم همه میشناختنش و سرش قسم میخوردن پسر جالبی بود با عقاید جالب یه روز دوستم پیام داد و گفت که راستش اون تو رو پسندیده و مشگلی نداره فقط یه شرطی داره که میترسه قبول نکنی (شرطشو نمیگم که مورد قضاوت قرار نگیره )شرطشو که گفت یکم فکر کردم و در جوابش یه عکس فرستادم گفتم مشگلی نداره و این شرطش و دلیلش برام جذابتر بود و همین باعث شد بیشتر شیفته اش بشم قرار بود برای اموزشی بفرستنش مشهد بعد 3ماه بره سر کارش قرارمونم این بود به محض رفتن به اموزشی بیاد خاستگاری ایشون حتی منو ندیده بود وقتی دوستم از حجاب و عقایدم گفته بود گفته بود که همین کافیه یادمه خودم اصرار کردم که بیاد منو ببینه منم ایشون رو ندیده بودم فقط عکسشو دیده بودم نه خودشو با اصرار من راضی شد که وقتی من میخوام برم بازار با ماشین رد بشه منو ببینه اونم با این شرط که من اونو نبینم و همین شد وقتی نظرشو پرسیدم گفت با اینکه خوب ندیدم ولی موافقم
چند وقتی میگذشت که بخودم اومدم دیدم دل از کف دادم عاشق شدم دیدم گرفتار شدم جوری که حاضرم جون براش بدم
یادمه یه روز گفت میترسم از ازدواج گفتم چرا گفت دلم زمینی میشه اونوقته که منو یه چیز وصل میکه به زمین بدبخت میشم هر چی خواست که تمومش کنه من نذاشتم چون واقعا دوسش داشتم یادمه برای اولینبار اشکم اومد پایین و گفتم من بدون تو چیکار کنم واقعا دوسش داشتم اونم نه کورکورانه بلکه عاقلانه چون اول همه چیزو درموردش فهمیدم بعد عاشق خودش شدم اهل دروغ ریا نبود صاف و خالص مثل کف دست
تازه معنی زندگی رو میفهمیدم همش شاد و خوشحال بودم امیدوارم بودم به گذشته که فکر میکردم میدیدم فقط یه اشتباه بوده همش میگفتم کاش یه پاکن داشتم پاک میکردم واقعا عشقای قبل از این واقعا سوءتفاهم بود روز به روز بیشتر از روز قبل عاشقش میشدم کم کم منم شبیه خودش میشدم حجابم سفت و سخت تر شد نمازام اول وقت بود اکثرا هم تو مسجد تمام فعالیت های مسجدی رو انجام میدادم همینکه اذان میدادن پیام میداد که پاشو نمازتو بخون نماز صبح ها همیشه بیدارم میکرد خلاصه داشتم شبیه خودش میشدم چون دوسش داشتم تو خفا کارهای فرهنگی میکرد که کسی ندونه اهل ریا نبود ماه رمضون رسید روزه میگرفتم امتحانامم شروع شده بود تا سحر بیدار بودیم بعد نماز صبح میخوابیدیم بعد حدود سه هفته بهش گفتم که دوسش دارم🙈
یه شب گفت میخوام یه چیز بهت بگم گفتم بگو گفت قول میدید بعدا به روم نیارید گفتم چیه مگه گفت قول بدید گفتم باشه گفت بعد اینکه گفتمم من میخوابم و پیامتونو جواب نمیدم گفتم باشه مگه میخواید چی بگید یه پیام فرستاد که ببخشید معذرت میخوام ولی خیلی دوستتون دارم🙈🙈 اینو گفت و افلاین شد و دیگه جواب نوداد تا فردا فردا هم که از خواب بیدار شدم دیدم حذفش کرده هیچوقت هیچوقت اولین دوستت دارمش رو از یاد نخواهم برد چون واقعا با همه تفاوت داشت و واقعا بهم چسبید و همیشه تو یادمه هر شب مسجد افطاری میدادیم و من کمک میکردم یه روز نزدیک افطار بود اومدیم بریم مسجد درب زنا بسته بود از قسمت مردا باید میرفتیم با دوستم رفتیم تو یکدفعه دیدم جلوم ظاهر شد هممینکه منو دید سرشو انداخت پایین و همون مسیری رو کها میومد برگشت رفت تو اشپزخونه اولین دیدار منو ایشون از فاصله چند قدمی تو این مدت حتی صداشم نشنیده بودم و تلفنی باهاش صحبت نکرده بودم
یه شب یکی از دوستام که اومده بود افطاری گفت یه پسره هست خیلی خوشم میاد ازش نمیدونم کیه گفتم کیه گفت نمیشناسم اومدنی بیرون گفت بیا ایناهاش منو با خود ش برد دور زدنی گفت اون پیرهن زرده سرمو که بلند کردم دیدم خودشه😳 الهی فداش شم سرش پایین بود وای دندون رو جیگر گذاشتم هیچی نگفتم بهش میخواستم خفش کنم بهش میگفتم چرا باید اون از تو خوشش بیاد میگفت اخه چی بگم بخدا من نمیدونم کیه اصلا خبر ندارم واقعا دوسش داشتم
یه شب امتحان سختی داشتم مشغول ددرس خ ندن بودم دوستم که معرف بود پیام داد که خبر داری فلانی از کارش استفعاء داده گفتم نه چرا گفت نمیدونم ولی میدونم که اومده بیرون منم فهمیدم گفتم که سحر میدونه گفته نه گفتم بهش بگم گفته بگو انگاری تموم دنیا رو سرم خراب شد