یه روز یه دختر تاجر بوده که خیلی خوشگل بوده سه تا خواستگار داشته یکی تهرانی یکی تبریزی یکی رشتی بابای دختره میبینه دست از سر دخترش برنمیدارن میاد یه تبرو میزنه به تنه ی درخت میگه هر کس اینو بتونه در بیاره دخترمو میدم بهش اول تهرانیه میاد هی زور میزنه هی زور میزنه نمیتونه دربیاره بعد رشتی میاد اونم هی زور میزنه هی زور میزنه اونم نمیتونه تبرو دربیاره بعد تبریزیه هیکلی و قوی اون میاد زور میزنه درنمیاد دوباره زرمیزنه درنمیاد(اخه تبرو محکم زده بوده )
ادامش اینه که پدره بهشون میگه خب اینو که نتونستین پس برید بزرگ ترین توپ پینگ پونگ رو بیارید هر کدوم بزرگتر بود دخترم رو به اون می دم بعد چند ماه یکیشون میاد بالباس پاره پوره وزخمی یه توپ بزرگ هم تو دستهاش بوده پدره می گه این چیه میگه خودت گفتی بزرگ ترین ت خ م کینگ گونگ
وقتی جوابتو نمیدم یعنی نظرتون برام مهم نیست . خودتونو خسته نکنید .
بهترین دیالوگی که توی عمرم شنیدم:امروز می خواهم به مصاف تزویر بروم که بدترین آفت دین است. تزویر با لباس دیانت و تقوی به میدان می آید. تزویر سکه ای است دورو، که بر یک رویش نام خدا و بر روی دیگرش نقش ابلیس است. عوام خدایش را می بینند و اهل معرفت ابلیسش. و چه خون دلها خورد علی از دست این جماعت سر به سجود آیه خوان و به ظاهر متدین...💔
بهترین دیالوگی که توی عمرم شنیدم:امروز می خواهم به مصاف تزویر بروم که بدترین آفت دین است. تزویر با لباس دیانت و تقوی به میدان می آید. تزویر سکه ای است دورو، که بر یک رویش نام خدا و بر روی دیگرش نقش ابلیس است. عوام خدایش را می بینند و اهل معرفت ابلیسش. و چه خون دلها خورد علی از دست این جماعت سر به سجود آیه خوان و به ظاهر متدین...💔