2726

سلام,بچه ها خیلی وقته دلم میخاد ی داستانی رو براتون بگم اماگفتنش ازارم میداداماحس میکنم الان وقتشه ک بگم ,ما ی خونواده 6نفره بودیم 4تابچه سه تاخواهرک من بزرگه بودمو داداشم ک ازمن 2سال و 8ماه بزرگتربود ازوقتی چشممو بازکزدم دعوادیدم همش زدوخورد کتک کاری بابام مست میکردو اربده کشی مامانمم جیغو داد مابچهاهم دستو پاهامون میلرزیدو باگریه التماس ب مامان بابا ک یکی کوتاه بیاد اما مامانم داااد میزدو فحش ب بابام بابامم واکنشش حمله ب مامانم بود اوضاع روزب روز بدترمیشد بابام مکانیک ماشین بود تالنگ ظهرمیخابید بعدم ک میرفت سرکار کاری نبود و برکت اول صبح بود نه لنگ ظهر اینم بگم وقتی مامانو بابام ازدواج کردن (سال 1362)بابام معتادنبود خلاصه حداقل هفته ایی دوسه بار مااین برنامه ها رو داشتیم روزاییم ک اشتی بودن ب خنده و شوخی و بی توجه ب مابچه ها ,مامانم عاشق داداشم بود ی زن خشن و بداخلاق ک یاذمه یبار تنگ اب اشتباهی ازدستم افتاد روی فرش و من چنان کتکی بابتش خوردم ک هنوز یادمه ,ولی بابام مارو نمیزد حتی یادمه بامون میخندیدوشوخی هم میکرد ولی مامامم فقط داداشمو دوست داشت وقتاییم ک میرفت قهر داداشمو بااینک بررگترازهممون بود میبرد اماما دخترا رو حتی خاهر کوچیکم نمیبرد خلاصه محبت ازمادر توی کودکی صفروندیدیم ,دیگ کم کم بابام داشت بیکارمیشد شب تاصبح پای بساط بود روزبروز چهرش تابلوترمیشد و خجالت ماازهمسایه ها بیشتر ,خونه روفروخت و همشو دادجای دودش وخوراکمون و رفتیم مستاجری گاهی ی لقمه نونم نداشتیمو مجبورمیشد قرضی ازسوپزی واسمون خرید کنه ,یشب ک مست کرده بودوافتاد ب جون مامانمو کتک کاری شد همسایه ها امدن توی خونه ک جداکنن تمام بدن مامانم کبود ماگریه وپابرهنه توی کوچه میرفتیم ,این شد ک دیگ مامامم واسه همیشه رفت و درخواست طلاق داد ومارو هم اولش نبرد اماازترس اینک مبادا مادخترابمونیمو دوستای بابام بیان تو خونمونو دست درازی کنن مجبورشد بیاد و یواشکی ببرمون یابامم ازخداخواسته ومارفتیمو تمام داروندارو دود کرد و جایی برای رفتن نداشت ورفت خونه پدربررگم پدرش هم ی ادم بذاخلاق (البته حق داشت پسر40سالش زندگیش نابودشده برگشته بودپیشش)ماهم رفتیم خونه مادربزرگم رفتن ماخونه مادربزرگم شروع بذبختیای جدیدمون بود مادرم بدون حقوق و پولی مادربزرگم مستمری بگیر و دقبقا مثل مامانم ی زن بداخلاق ک همش غرمیزدک جامون تنگ کردیدومن پول ندارمو خرجتون بالاست (خرجمون درحدبخورونمیر)مامانم مدتی رفت توی خونه ی نفر کارمیکرد ک مدت زیادی نگذشت ک مامانمم پادرد گرفتو دیگ نرفت بچه ها جزییات نمیگم ک اذیت نشید خونه مادربززگم تلخترین روزهارو داشتیم بذتراز زنذگی با پدرم دیگ شمافکرشو بکنید چ وضعی بود ک من میگم بدتر ,خلاصه ی روز خبراوردن ک بابام توی خرید موادبوده ک پلیس بش تیراندازی میکنه و تیرمیخوره توی پاش (داداشم خیلی دلرحمه یواشکی ک مامانم نفهمه میرفتو بابامو میدید اما نمیگفت ک مامانم دعواش نکنه )گذشتو مامانم بعددوسال دوندگی طلاق گرفت ومااوضاعمون روزبروز بدترمیشد پیش مادربزرگم ,مادربزرگم خیلی ناسازگاربود خیلی اذیت میکرد خیلی زیاد یکی ازاذیتاش این بود ک از رو کتابامون یواشکی ک مامانم نبینه راه میرفت ,ی خاله داشتم ک مجرد بودوشاغل ب مامانم گفت من بهت پول میدم و دفتری مینویسیم ک ارثت رو بردی سال 84یک ملیونو سیصددادب مامانم و یجورایی سهم الارث مامانمو خرید وماتونستیم ی خونه نیم پلاکه ک درواقع حیاط خلوت خونه ایی بود رو رهن کنیمو داداشمم کم کم شده بود 18ساله و تونست بره تو ی شرکت کارکنه واوضاعمون روبراه بشه خاله هام هرکدوم وسایلی ک نیازنداشتن دادن ب ما یکی فرش داد یکی ظرف یکی پرده هرکس ی چیری دادو ماتونستیم باوسایل کهنه بقیه ی خونه داشتهذباشیم اماهمون خونه بهشت مابود دیگ خبری از بابامو اربده کشیاش نبود خبری ازمادربزرگمو کاراش نبود داداشم کارمیکردو ما ی لقمه نون باارامش میخوردیم و دیگ شده بود 6سال ک بابام سمت مانیومده بود ونا ندبدع بودیمش اما داداشم یواشکی میرفت تواین مدت اوضاع بابامم رو زبروز بدترمیشد و مابیخبرازاون حتی خانوادشم ی سراغی ازمانمیگزفتن ,گذشتو داداشم شد22ساله و من 19ساله و سال اول دانشگاه ,ی روز تابستونی دیدیم گوشی خونه زنگ خوردومامانم جواب دادو گفت کی چرا چطوری فهمیدم ک بابام تموم کرده و اونوقت بود ک دنیادورسرم چرخید انگارک تمام دنیام رفت بچها نگید چرا ناراحت شدی شماجای من نبودید اون بابام بود پدرم بود دوسش داشتم هنوزم دوسش دارم غصمه ک چرا من بابام مثه بقیه باباها نبود بچها این همه سال برهیچکس نگفتم میدونستم اگ بگم بم میخنذیدن ک چرا برای ی بابای معتاد گریه کردی امادوسش داشتم دلم میسوزه هنوز دلم خونه ک چرا بابام سالم نبود چرا ب این وضع افتاد الانم دوسش دارم شرمندشم ندیدمش نرفتم ببینمش اما خداش م

اماخداش میدونه من ی دختربودم اجازه نداشتم اگ میرفتمو مامانم میفهمید دیگ نمیزاشت برگردم پیشش ,ازخبرشنیدن رفتن بابام دنیا برام سیاه شد رفتیم مراسمش عمه هام همه میگفتن منتظرتون بود وضعش خراب شده بود همه بش حرف میزدن و غصه زندگیش میخورد اونجاگفتن ک داداشم میومدبش سرمیزد وبش پول میداده عفونت پاش زده بود ب خونش ,اینم گذشتو همچی فراموش شد ولی یادبابام هنوز تو قلبمه,اونموقه داداشم وارد ی شرکت خیلی خوب شده بود و حقوق عالی منو اجیم رفتیم دانشگاه ,خونه بزرک رهن کردیم و اثاث خریدیم اما مامانم روز بروز عصبی ترمیشدوهمشم برمیگشت ب زندگی سابقش و قرصهای اعصاب متنوعی میخورد ,برای من خاستکارا زیادی میومدن اما مامجبوربودیم مخفی کنیم زندگی سابقمون رو چون تامیفهمیدن برمیگشتن عقب ,داداشم شده بود مردخونمون ی مردکامل اخلاق شخصیت ایمان همچی درحدعااااالی ,مامانم ولی خشن و بداخلاق و همیشه منت میزاشت اگر شمانبودید داداشتون تمام حقوقش رو خونه وماشین میخرید و داداشم میگفت ن مامان نگو اگ شمانبودید من رزقم انقدر نبود چون داداشم تپی شرکت مرغو گوشت زیادمیخورد مامانم واسه ما مرغ و گوشت نیخرید پول پس اندازمیکرد ی جورایی مارو اضافات میدید طوری شد ک اجی کوچیکم بیماری گوارشی گرفت مامانم انقدردیربردش دکترک دکترگفت خانم دیراوردیش این بچه(17سال)همورویید گرفته و نیاز ب عمل داره ک اجیم هنوزم درگیر مشکلات گوارشیه دلیلشم همینه ک مامانم دیر اقدام کرد برای درمانش ,بچه ها منو داداشمو اجی کوچیکم ازدواج کردیم همسرمن ازگذشته من هیچ اطلاعی نداره و این رازه توی زنذگیم ,داداشم الان واسهرخودشو مامانم خونه خریده صاحب زن وزندکی,اجی کوچیکم متاهل ولی بیماری کوارشی داغونش کرده مامانم باخواهر دومم زندگی میکننو داداشم و مقداری ازحقوق مستمری پدربزرگم میگذرونن منم سرزندگیمم ,تپ خونواده من همه ی چیز مشترک داریم اونم مشکل اعصاب همه عصبی ,همه مشکلاتی ک ازبچگی باش داشتیمو رو قلبو ذهنمون اثرگذاشته من توزنذگیم سعی کردم گذشتمو فراموش کنم امااون نمیخاد منو کامل رهاکنه ,ی چیز دیگ ک ما خواهرا رو ازارمیدع رفتارمامانمه مامانم سه سال پیش جلو پسرم و دامادمون منو کشیده زد وازخونش انذاخت بیرون مامانم مادخترا رو نمیخاد دلیلشو نمیدونیم چندوقتی یبار میندازمون بیرون چندروز پیش خواهرمو ک مجرده زده متاسفانه الان باگریه دارم مینویسم بعدم منو خواهر کوچیکمو شمارمونو پاک کرده مامانم فقط داداشمو میخاد میگ این نونم میذه شماها میاید اماده میخورید و میرید بااینک بجون پسرم من وشوهرم فقط ب مامانم احترام میزازیم بجون پسرم داداشم 35سالشه ومن32سالمه دستش میبوسم بجها مامانم خبلی خشنه خیلی بداخلاق خشن حتی بددهن نگید ب

 


ا


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

نگیدباش حرف بزن یاواسططه بزار خودش چندروز پیش گفت دیگ داروهام بی تاثیرن باهمه قهره ,ولی عاشق داداشمو بچشه ,جلوی داداشمو پسرش بچه اونو میبوسه بغل میکنه بهترین خوراکیا رو ب بچش میدع (دقیقا مثه بچگیامون ک بهترین ها مال داداشم بود گاهی بابام اعتراص میکرد امابیفایده بود)الانم همون فرق بین بچهامون میزاره بچها بی دلیل شمارمو پاک کرده دیگ خستم بچهاذخیلی خسته بخدا سه روزه زنذگیم زهرمارشده ازفکروخیال اخه مگ ماچ گناهی کردیم هرکی جای مامانم بودمیگفت بچهام خوشی ندیدن برار من براشون دلخوشی بزارم اما نذاشت مامانم مارو نمیخاد من جایی ندارم دلم ی مادرمهربون میخاد ی مادرک وقتی میرم خونش بخنده ن غربزنه ی مادر ک اگ مریض بشم حالمو بپرسه ی مادرک بچمو بغل کنه ببوسش ,بچها خواهرام گذای محبت مادرن امامادرم طرد میکنه دلیلشم نمیگه ازدل پسرپرسته ,اجیم ک مجرده چندشب پیش سرهیچو پوچ زده سینش تمام کبود شده بعد زنگ میزنه ب من میگ بیا ک خواهرت منو زده ,اجی کوچیکم ب داداشم گفت داداشمم هیچکاری نمیکنه میترسه ب مامانم بگ و بدترشر بشه مامانم ب داداشم نگفت مبادا ارامش پسرش بهم بریزه اماارامش من براش مهم نیست بچها من اذم مذهبی هستم رضای خدابرام مهمه سه سال پیش مامانم زد تو گوشم اما یکماه بعدرفتم گفت خدا گفته برو بعدازاون بارهارفتمو  بااگراه بم دست داده و شروع کرده ب غرزدن مریض ک شد خونمو رهاکردمو وظیفم بود و خدمتش کردم فقط بخاطرخدا امامنم ادمم اخه ب چ دلیل بامون قهرمیکنه چرا شماجای من بودید چکارمیکردید حس میکنم داره ازاخلاقم سواستفاده میکنه ازاینک هی قهرکردو من نازش کشیدم چکارکنم شمابگیدمن ک واقعا درمونده شدم بقول دخترخالم چرا سختیای ماتمومی نداره خدایا نگام کن خدایا خستم ی بنده خسته ک فقط باسیلی صورتش سرخ میکنه خدایا نگاه کن 

2728

بچه ها بعداون همه سختی سعی کردم توزندگیم اروم باشم براپسرم ارامش مطلق بزارم توخونه ازنداشتن ارام ش واقعارنج کشیدم میخام پسرم بزرک شد واقعیت زنذگیمو بش بگم ب همسرمم میگم اماحالا نه میانسال ک شدیم شااااایدگفتم امامن قویم ,سختیای زندگیم ازم ی زن قوی ساخت ,شدم ی زن خیلی قوی ,توکلم ب خداست کمکم میکنه همیشه ,بچه ها گذشتم تلخ بود خیلی تلخترازاون چیزی ک گفتم این تلخیاباعث شد ک تصادف خواهر محردمو ک باعث شد زیباییش ازدست بده تاحدودی,بیماری خواهرکوچیکم ک دکترهاگفتن فقط سه روز وقت هست برای نجاتش,عمل دیسک همسرم ,دوماه بعدش وقتی دکترا بم گفتن پسرت مشکوک ب سرطان وخداروشکرنبود و 4ماه بعدش فلج شدن دستم ک خداروشکرباعمل رفع شد رو بهتربتونم تحمل کنم خدا همیشه کمکم کرده الان فقط اخلاق مامانم اذیتم میکنه 

بچه ها همه رودیشب تاصبح نوشتم اماده کردم ک اذیت نشید الان کپی کردم اینجا زندگیم خیلی تلخ بود بچها دقیقا مثه زهر اما مامانم هنچنان نمیزاره این تلخی تموم بشه باکاراشو رفتارش 

یکی لایک‌کنه بیام بخونم

نیام ببینم ترکیده

همین اول امضام میگم اگه ازپستم خوشت نیومده و...حالابه هردلیلی ازجمله یانظرم ناراضی بودی به خوبی بهم بگو من بدنیستم به خوبی که بگی به خوبی هم پاسخ میگیری پس به دلایلی که بعضی کاربرااینجاروازان خودشون میدونن وهرچی دوست داشتن وبه ذهنشون ردشد وپیاده میکنن گفتم بگم بهتون ازاین به بعد توهین کنی توهین بهت میشه تویه جمله قشنگ بگویاپستموپاک کنم نشدولازم بود عذرخواهی کنم.باتشکر😊 خدایاتوخودت میدونی چی میخام پس؛  خدایابه امیدخودت... برام دعاکن به وسعت دلت ممنون عزیزم🌺🌺هرکس خودداندوخدای دلش که چه دردیست کجای دلش😢😢خانمادرسته اینجامجازیه همدیگرونمیبینیم نمیشناسیم اماکلمات انرژی دارند  هیچ وقت حسرت زندگی آدمایی رو که از درونشون خبر نداری نخور!!!!حسادت نوعی اعتراف به حقیر بودن خویش است.. هر قلبی دردی دارد٬ فقط نحوه ابراز آن فرق دارد... بعضی ها آن رادرچشمانشان پنهان میکنند ٬ بعضی ها در لبخندشان!!!!!!خنده رامعنی به سر مستی مکنآنکه میخندد غمش بی انتهاست..نه سفیدی بیانگر زیبایی ست....... ونه سیاهی نشانه زشتی........ کفن سفید ٬ اما ترساننده است: وکعبه سیاه ٫ اما محبوب ودوست داشتنی است.....انسان به اخلاقش هست نه به مظهرش.....قبل از اینکه سرت را بالا ببری ونداشته هایت را به پیش خدا گلایه کنی..... نظری به پایین بیندازو داشته هایت راشاکر باش❤️❤️..

عزیز دلم خیلی گریه کردم با خوندن زندگیت.فک نکن تنهایی خیلی از ماها دهه شصتیا زندگیمون همین بوده کمتر وبیشتر داشته اما حدودا اینجور بوده غصه نخور یه مدت بذار به حال خودش باشه شما وظیفه خودتو انجام دادی بذار یه بارم اون بیاد سمتت

هر کجا باشم غمت هست....

استارتر  عزيز   

خييلي ممنون که به خواننده ها احترام گذاشتي و همه رو از قبل بدون غلط تايپ کردي و تند تند گذاشتي   

 داستان زندگيت خيلي غم انگيز بود و ناراحت کننده 

ولي حالا که ازدواج کردي و خدا رو شکر خودت صاحب زندگي شدي سعي کن چيزاي ناراحت کننده گذشته رو فراموش کني - و اين که مادرت رو همين جوري که هست بپذير مسلما نمي توني مادرت تغيير بدي و ديدش رو نسبت به خودت و پسرت عوض کني 


عزیز دلم خیلی گریه کردم با خوندن زندگیت.فک نکن تنهایی خیلی از ماها دهه شصتیا زندگیمون همین بوده کمتر ...

مامانت از معتاد بودن و کتک زدن بابات عصبی شده

یا بابات از اخلاق مامانت معتاد شده

این همهههه مشکل برای یه نفر خیلی زیاده باور کردنی نیست من ک میگم جادو شدین

تا اینجا صبوری کردی بقیشم میگذره 

دمت گرم

❤️My only wealth is your eyes

استارتر جان واقعا ناراحت شدم عزیزم.خدا بزرگه،امیدت به خدا باشه،به خودش توکل کن.همینطور که گفتی شما قوی هستی،تا الان از پس این همه مشکل براومدی از این به بعد هم به امیده خدا میتونی،امیدوارم به زودی زود تمام سختی هات تموم بشه.زندگی هیچ کس خالی از مشکل و سختی نیست.خدا هست💓💓💓💓

عزیزم ان شاءالله زندگی روی خوششو بهت نشون بده خیلی ناراحت شدم.

دیشب خونه مامانم بودم خواهرم سرطان سینه داره مثل اینکه عود کرده هممون زندگیمون سیاه شده انقدر که غصه داریم دیگه زندگی برامون بی مفهوم شده.

خواستم بگم همه تو زندگیاشون مشکل زیاد دارن غصه نخور شماتنها نیستی ..

تازه این تنها یکی از مشکلات زندگی ما هست..

خواهرم یه دختر ۴ساله داره برای سلامتیش دعاکنید خیلی حال روحیمون داغونه..

دیشب تا صبح همش خواب خواهرمو دیدم صبح دوست نداشتم ازخواب بیدار بشم الانم حالم بد...

میشه برای شفای خواهرم دعا کنید ممنونم  
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730
داغ ترین های تاپیک های امروز