سلام,بچه ها خیلی وقته دلم میخاد ی داستانی رو براتون بگم اماگفتنش ازارم میداداماحس میکنم الان وقتشه ک بگم ,ما ی خونواده 6نفره بودیم 4تابچه سه تاخواهرک من بزرگه بودمو داداشم ک ازمن 2سال و 8ماه بزرگتربود ازوقتی چشممو بازکزدم دعوادیدم همش زدوخورد کتک کاری بابام مست میکردو اربده کشی مامانمم جیغو داد مابچهاهم دستو پاهامون میلرزیدو باگریه التماس ب مامان بابا ک یکی کوتاه بیاد اما مامانم داااد میزدو فحش ب بابام بابامم واکنشش حمله ب مامانم بود اوضاع روزب روز بدترمیشد بابام مکانیک ماشین بود تالنگ ظهرمیخابید بعدم ک میرفت سرکار کاری نبود و برکت اول صبح بود نه لنگ ظهر اینم بگم وقتی مامانو بابام ازدواج کردن (سال 1362)بابام معتادنبود خلاصه حداقل هفته ایی دوسه بار مااین برنامه ها رو داشتیم روزاییم ک اشتی بودن ب خنده و شوخی و بی توجه ب مابچه ها ,مامانم عاشق داداشم بود ی زن خشن و بداخلاق ک یاذمه یبار تنگ اب اشتباهی ازدستم افتاد روی فرش و من چنان کتکی بابتش خوردم ک هنوز یادمه ,ولی بابام مارو نمیزد حتی یادمه بامون میخندیدوشوخی هم میکرد ولی مامامم فقط داداشمو دوست داشت وقتاییم ک میرفت قهر داداشمو بااینک بررگترازهممون بود میبرد اماما دخترا رو حتی خاهر کوچیکم نمیبرد خلاصه محبت ازمادر توی کودکی صفروندیدیم ,دیگ کم کم بابام داشت بیکارمیشد شب تاصبح پای بساط بود روزبروز چهرش تابلوترمیشد و خجالت ماازهمسایه ها بیشتر ,خونه روفروخت و همشو دادجای دودش وخوراکمون و رفتیم مستاجری گاهی ی لقمه نونم نداشتیمو مجبورمیشد قرضی ازسوپزی واسمون خرید کنه ,یشب ک مست کرده بودوافتاد ب جون مامانمو کتک کاری شد همسایه ها امدن توی خونه ک جداکنن تمام بدن مامانم کبود ماگریه وپابرهنه توی کوچه میرفتیم ,این شد ک دیگ مامامم واسه همیشه رفت و درخواست طلاق داد ومارو هم اولش نبرد اماازترس اینک مبادا مادخترابمونیمو دوستای بابام بیان تو خونمونو دست درازی کنن مجبورشد بیاد و یواشکی ببرمون یابامم ازخداخواسته ومارفتیمو تمام داروندارو دود کرد و جایی برای رفتن نداشت ورفت خونه پدربررگم پدرش هم ی ادم بذاخلاق (البته حق داشت پسر40سالش زندگیش نابودشده برگشته بودپیشش)ماهم رفتیم خونه مادربزرگم رفتن ماخونه مادربزرگم شروع بذبختیای جدیدمون بود مادرم بدون حقوق و پولی مادربزرگم مستمری بگیر و دقبقا مثل مامانم ی زن بداخلاق ک همش غرمیزدک جامون تنگ کردیدومن پول ندارمو خرجتون بالاست (خرجمون درحدبخورونمیر)مامانم مدتی رفت توی خونه ی نفر کارمیکرد ک مدت زیادی نگذشت ک مامانمم پادرد گرفتو دیگ نرفت بچه ها جزییات نمیگم ک اذیت نشید خونه مادربززگم تلخترین روزهارو داشتیم بذتراز زنذگی با پدرم دیگ شمافکرشو بکنید چ وضعی بود ک من میگم بدتر ,خلاصه ی روز خبراوردن ک بابام توی خرید موادبوده ک پلیس بش تیراندازی میکنه و تیرمیخوره توی پاش (داداشم خیلی دلرحمه یواشکی ک مامانم نفهمه میرفتو بابامو میدید اما نمیگفت ک مامانم دعواش نکنه )گذشتو مامانم بعددوسال دوندگی طلاق گرفت ومااوضاعمون روزبروز بدترمیشد پیش مادربزرگم ,مادربزرگم خیلی ناسازگاربود خیلی اذیت میکرد خیلی زیاد یکی ازاذیتاش این بود ک از رو کتابامون یواشکی ک مامانم نبینه راه میرفت ,ی خاله داشتم ک مجرد بودوشاغل ب مامانم گفت من بهت پول میدم و دفتری مینویسیم ک ارثت رو بردی سال 84یک ملیونو سیصددادب مامانم و یجورایی سهم الارث مامانمو خرید وماتونستیم ی خونه نیم پلاکه ک درواقع حیاط خلوت خونه ایی بود رو رهن کنیمو داداشمم کم کم شده بود 18ساله و تونست بره تو ی شرکت کارکنه واوضاعمون روبراه بشه خاله هام هرکدوم وسایلی ک نیازنداشتن دادن ب ما یکی فرش داد یکی ظرف یکی پرده هرکس ی چیری دادو ماتونستیم باوسایل کهنه بقیه ی خونه داشتهذباشیم اماهمون خونه بهشت مابود دیگ خبری از بابامو اربده کشیاش نبود خبری ازمادربزرگمو کاراش نبود داداشم کارمیکردو ما ی لقمه نون باارامش میخوردیم و دیگ شده بود 6سال ک بابام سمت مانیومده بود ونا ندبدع بودیمش اما داداشم یواشکی میرفت تواین مدت اوضاع بابامم رو زبروز بدترمیشد و مابیخبرازاون حتی خانوادشم ی سراغی ازمانمیگزفتن ,گذشتو داداشم شد22ساله و من 19ساله و سال اول دانشگاه ,ی روز تابستونی دیدیم گوشی خونه زنگ خوردومامانم جواب دادو گفت کی چرا چطوری فهمیدم ک بابام تموم کرده و اونوقت بود ک دنیادورسرم چرخید انگارک تمام دنیام رفت بچها نگید چرا ناراحت شدی شماجای من نبودید اون بابام بود پدرم بود دوسش داشتم هنوزم دوسش دارم غصمه ک چرا من بابام مثه بقیه باباها نبود بچها این همه سال برهیچکس نگفتم میدونستم اگ بگم بم میخنذیدن ک چرا برای ی بابای معتاد گریه کردی امادوسش داشتم دلم میسوزه هنوز دلم خونه ک چرا بابام سالم نبود چرا ب این وضع افتاد الانم دوسش دارم شرمندشم ندیدمش نرفتم ببینمش اما خداش م