وای آفرین به فهم و کمالاتت
به خدا من خسته شدم اومدم خونه مادرم
از صبح تا ده شب خونه م بود
نمیرفت پایین
یه بااارم نمیگه تو بیا ...
هیچ کارم نمیکنه براما
تا شوهرم میاد میپره توی اشپزخونه غذا رو بیاره
منم یکسره مجبورم به تعداد اونام بپزم
حتی شوهرم خودش گفت تو که اذیت میشی برو خونه مادرت
بعد برگشته خواهره به من میگه تو کلید بده من بیام برا داداشم غذا بپزم
میبینی حتی نمیخواد یه لقمه نون بهش بده
بعد بیاد بالا بپزه برا خودشون هم بپزه دیگه منم نیستم
منم به شوهرم گفت از گوشت سگ حرومتره کلید بدی این بیاد بالا ...
هیچی گوشت و مرغ نداریم یکسره بالاست
یه بطری شیر روزی میخرم
ازش فقط یه لیوان میخورم بقیه ش رو صبحونه خودشو و شوهرش و بچه ش میخورن ...
من و از زندگیم فراری داد انقدر حرص خوردما ...
دعا کن دعوا شه با داداشش بره خونه خودش دیگه پیداش نشه ...