2737
2734
عنوان

داستان زندگی مهسا

| مشاهده متن کامل بحث + 44288 بازدید | 361 پست

خواهرم اومد دلداریم داد که میدونم تقصیر تو نبوده اروم باش همه چی درست میشه خواهرم در شرف ازدواج بود عقد کرده بود و چند وقت دیگه عروسیش بود گفت فقط خواهشا مهرداد شوهرش چیزی نفهمه 


ابروم میره همه در فکر ابروی خودشون بودم اما من از درون له شده بودم 


روزا می گذشت و حتی گوشیمم ازم گرفته بودن قبلا که پیش مشاور میرفتم منو ارجاع داده بود به روانپزشک چون گفته بود افسرده ای و اون یه سری قرص داده بود قرصا هنوز تو همون اتاق بود هر رو چند تا میخوردم و فقط میخوابیدم داشتم دیوونه میشدم حتی خوابامم کابوس بود روزا کلا میخوابیدم و شبا بیدار بودم و به یه نقطه خیره میشدن 

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

خواهرم اومد دلداریم داد که میدونم تقصیر تو نبوده اروم باش همه چی درست میشه خواهرم در شرف ازدواج بود ...

وااااى چقدررر سخت ,همش خودمو ميذارم جاى تو ,چه شرايط غير قابل تحملى بوده 

مصريان باستان اعتقاد داشتند پس از مرگ تنها دو سوال ازآنها  پرسيده ميشود:آيا شادى را يافتى؟؟؟؟؟؟.........آيا شادى را آفريدى؟؟؟

یه روز انقدر ناراحت بودم تصمیم گرفتم خودکشی کنم  یه مشت قرص خوردم بلکه راحت شم ولی با کمال تعجب نمردم بردنم دکتر معدمو شستشو دادن سه  ماه به این روال گذشت  دل بابا مامانمم واسم سوخته بود با هیچ کس حرف نمیزدم روزی یه وعده غذا میخوردم 15 کیلو کم کردم شبیه معتادا شده بودم یه روز خواهرم گفت  بابام گفته استاد فلانی زنگ زده گفته تو تو این ماجرا تقصیر نداشتی کلی باهاش حرف زده  التماس کرده بری دانشگاه درستو تموم کنی اون استاد واقعا یه استاد بود خیلی دوسش داشتم تو دوران تحصیلم خیلی کمکم کرده بود من اون ترمو کلا از دست دادم بعدم تابستون اما انگار حرفای استاد پدرمو نرم کرده بود 

2728

پاییز رفتم دانشگاه از رفتار بقیه میترسیدم فکر میکردم اونا هم منو به همون چشم میبینن اما اینجوری نبود برخوردشون خیلی خوب بود هیچ کس حرف اون اتفاقو نزد همه کمکم کردن البته من دیگه اون شاگرد زرنگ.نبودم با کلی بدبختی درسو تموم کردم اما دلم نمیخواست به خونه پدری برگردم با خودم تصمیم گرفتم تا ابد ازدواج نکنم 


اصلا نمیتونستم تصور کنم دست مردی بهم بخوره

با یکی از دوستام تصمیم گرفتم تهران خونه اجاره کنیم و کار کنم و سربار خانوادم نباشم 


مخالف بودن ولی برام مهم نبود گفتم نمیخوام ازدواج کنم هیچ وقت و تو اون خونه هم نمیام خیلی سخت بود گفتن بری اسمتو از شناسنامه خط می زنیم ولی برام مهم نبود در قبال اون همه سختی  با گرفتاری از این پول بگیر و اون پول بگیر یه خونه اجاره کردیم خونه کوچیک با چند تا چیز واجب فقط حتی فرش نداشتیم 


هر روز دنبال کار گشتم فقط میخواستم یه کاری باشه قرضامو بدم و شرمنده نباشم 


از منشی گری شروع کردم تو شرکتای معمولی با حقوق کم چون سابقه نداشتم جایی قبولم نمیکردن گاهی پولم فقط به اجاره و خوردوخوراکم میرسید و یه پوتین نداشتم بخرم اما تحمل میکردم گاهی دوستام میگفتن چرا پالتو نمیپوشی الکی میگفتم گرمایی ام اما واقعا نمیشد که بخرم 

2738

اما هر جا میرفتم صاحب کار خوبی نداشت چند ماه کار میکردم بنا به دلیلی که اکثرا اخلاقی بود میومدم بیرون چون وقتی یه مرد به من ابراز علاقه میکرد کل اتفاقا برام تازه میشد حتی ماجرای سامان دوست داشتناش میگفتم همه مردادروغ میگن 


تازه اگر هم کسی واسه ازدواج میومد مطمئنا ماجرای منو میشنید پا پس میکشید واسه همین دوست نداشتم تحقیر شم و همون اول خودمو کنار میکشیدم

بماند که تو این چند سال چی کشیدم چه ادمایی دیدم چه مردایی که با وجود زن و بچه خودشون دنبال هوس بودن واسه زناشون خرج نمی کردن ولی حاصر بودن واسه من کلی خرج کنن ولی من هیچ وقت وجدانمو زیر پا نذاشتم با اینکه از لحاظ مالی نیاز داشتم 


اینم بگم دوست هم خونه من ازدواج کردو رفت و من تصمیم گرفتم یه ادم قوی باشم هر چند گاهی از صدای باد تو و رعدو برقم میترسیدم اما قبول کردم این زندگی منه باید کنار بیام 

تا اینکه رفتم یه دوره طراحی لباس گذروندم خیلی علاقه داشتم وتونستم تو یه شرکت معتبر طراح بشم اوایل حقوقش کم بود ولی کم کم خیلی خوب شد وقتی کارمو دیدن اول که رفتم واسه خودم یه سری قواعد وضع کردم که به نظرم خیلی تو پیشرفتم نقش داشت مثلا زیر اب کسی رو نزنم با همه دوست باشم ولی فاصله و حدم رو حفظ کنم از کسی جلوی دیگ ی بد نگم حتی اگه منو رنجونده باشه به هیچ مردی محل نزارم فقط به کارم فکر کنم  کنارش تابلو میکشیدمو میفروختم خانوادم تا دو سال پا خونم نذاشتن به همه میگفتن مهسا واسه ما  مرده شایدم حق داشتن اما بعدن خواهرم اومد و بعد اون برادرم و کمکم پدرو مادرم هم اومدن وقتی دیدن من رو پای خودم واستادم و اینقدر کار کردم تا تونستم یه خونه وام دار کوچیک وسطای شهر بخرم 

تا اینکه از دوماه پیش یکی از همکارام که اونم طراح لباس مردونه است بهم ابراز علاقه کرد گفت میخواد بیاد خواستگاری من الان 32 سالمه با اینکه واقعا پسر خوبیه اما اصلا نمی دونم باید چی کار کنم اگه بهش ماجرا رو بگم حتما ولم میکنه تازه ابروم تو شرکت میره همه میفهمن گذشته منو اگه نه به هر حال من دختر نیستم و این ننگ تا ابد رو پیشونی منه و تجاوز چیزی نیست که انکارش کنی بلاخره در میاد 


دلم میخواد یه بچه داشته باشم زندگی داشته باشم خانواده خودمو اما نمیتونم 

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز