من که خشکم زده بود حتی قدرت نداشتم ذره ای تکون بخورم
اون هم بدون توجه به من زیر لب میغرید که ای منیژه حروم خور کم خوبی به خودت و بابای... کردم حالا میخوای ما رو بی آبرو کنی
سرش رو چرخوند و تازه نگاهش به من افتاد
من که خشکم زده بود یه لحظه از اینکه با همچین روانی توی یه شرکت تنهام در حد مرگ ترسیدم...
چند دقیقه خیره بهم نگاه کرد
و انگار تازه یادش اومده بود من هم هستم
یه کم خودش رو مرتب کرد و خیلی عادی پرسید چند سالته
من که هنوز از صدای داد و جذبش شوکه بودم با بغض گفتم ۲۲😥
قهقه زد و گفت بهت میخوره ۱۵سالت باشه ها
مثله موشی
توی دلم چند تا فحش آبدار نثارش کردم
و خواستم که از در اتاق بیام بیرون که مثل ببر زخمی داد زد بابات یادت نداده اجازه بگیری قبل از بیرون رفتنت
من که به شدت روی بابام حساسم با بغض گفتم اون بابای شماس که خیلی چیزا رو یادتون نداده
به سمتم حمله کرد و مجله ای که توی دستش بود رو با آخرین قدرت کوبوند توی صورتم و گفت میدونی اصلا بابای من کیه
میدونی همین الان میتونم بدترینا رو سرت بیارم و اب از اب تکون نخوره تو میدونی بابای من الف-ج هست توبه کی توهین میکنی
دنیا رو سرم خراب شد من چیکار کرده بودم...رسما به غلط کردم افتاده بودم
درسته مغرور بودم اما خودم به جهنم خانوادم چی
با گریه معذرت خواهی کردم و میخواستم از در برم بیرون که موهامو از پشت کشید و گفت معذرت میخوای همین؟
باید بگی غلط کردی
از ته دلم ازش متنفر بودم اما راهی نداشتم همش توی سرم میچرخید که ای کاش اشتباه پرونده رو نگفته بودم ای کاش میزاشتم به خاک سیاه بنشینه
زیر لب گفتم غلط کردم اونم انگار دلش سوخته بود یا هرچی چند دقیقه بهم خیره شد و بعد در رو باز کرد که برم بیرون
و با یه لحنی که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده گفت یه زنگ بزن به آقای کاووسی و قراره فردا رو هماهنگ کن
موهای بلندمو که کامل از مقنعه بیرون ریخته بود رو جمع کردم و تلفن کردم به آقای کاووسی و نشسته بودم و فکر میکردم که باید چیکار کنم الان من اخراجم نیستم و باید برم البته خودم دیگه دلم نمیخواست حتی ثانیه ای بمونم اونجا
توی همین فکرا بودم که در اتاقش باز شد و صدام کرد با ترس و لرز به سمت اتاقش رفتم اونکه انگار هیچ اتفاقی نیفتاده خیلی عادی گفت بیا بنشین
یه پرونده داد دستم و گفت توی این چیز غیر طبیعی میبینی با یه لحنی که خیلی ازش بعید بود گفت.خواهش میکنم دقت کن حتی به جزئیات (توی دلم گفت مگه تو ادمی که خواهشم میکنی😒)
توی اون پرونده چیز خاصی نبود جز موعد یه چک که ظاهرا فراموش شده بود با یادآوری من انگار تازه یادش اومده باشه سریع پرونده رو از دستم قاپید و بدون تشکر کتش رو برداشت نیم نگاهی بهم کرد و گفت تا ساعت یک بمون تا امیری بیاد
و ضمنا اتاقم رو تمیز کن و اشاره کرد به لیوانایی که پرت کرده بود کف اتاق و ول کرد رفت
بماند که توی دلم چه فحشایی بهش دادم و چه قدر اون روزا کینشو به دلم داشتم
تاق رو مرتب کردم وداشتم خرده شیشه های کف اتاق رو جمع میکردم که دستم بدجوری با یه تیکه شیشه برید
چسب زدم
و بیکار نشستم تازه ساعت یازده بود یه کم فضولیم گل کرد و شروع کردم به گشتن بین پرونده ها
یه کپی کارت ملی جهانگیر رو دیدم خدایا باورم نمیشد جهانگیر با این ابهت و شاخ و شونه کشیدن تازه بیست سالش بود یعتی دو سال از من کوچیکتر بود نمیگم سقف آرزوهام خراب شد چون اون روزها حز ترس حسی بهش نداشتم ولی خب جا خوردم چون توقع داشتم لااقل ۳۰ساله باشه...