2777
2789

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

لایک لطفا 

 #یه_نصیحت‌_دوستانه‌🤔 می‌دونی رفیق؛حقیقتش‌ اینه که هممون‌ یه روزی پیر میشیم‌...نه چهره‌ای که الان داریم برامون می‌مونه نه این بر و بازو‌ و هیکلی‌ که احیاناً به هم زدیم!☝️اون روزی که این سرمایه‌ها از دست بره، دیگه فقط خاطره‌هایی که باهاشون‌ ساختیم مهمه‌...👈 اینکه‌ هیکل و قیافه و از همه مهم‌تر دلمون رو برای چی گذاشتیم وسط ؟؟❌برای رابطه‌های نادرست؟❌برای آدمای نادرست؟❌برای کارای‌ نادرست؟چند ثانیه خودِ پیر‌ و از رنگ و رو افتاده‌‌مون رو تصور‌ کنیم؛ چی از دست دادیم تو این‌ سال‌ها...؟؟ درست زندگی کنیم،همونطور که خدا ازمون خواسته...

چی شده

نی نی یار جونم قبل ترکوندن ی ندا بده شاید پشیمون باشم🙃           یک وقتهایی هست مچ خودت رو در حال انجام دادن کاری میگیری که قبلا دیگران رو بابتش قضاوت کرده بودی. خیلی هولناکه، روبه رو شدن با خودت.

۲۲ساله بودم که توی یه شرکت  بسیار مشهور شروع به کار کردم با کلی واسطه و ضمانت و چک و اما لیاقت خودم...


بلند پرواز بودم و زیبا و مثل خیلی از دخترای دیگه دلم میخواست برم سفر برم آرایشگاه و گردش اما چون از بچگی پدر نداشتم خودم رو در قبال خانوادم مسئول میدونستم اون زمان بخاطر تسلطم به زبان انگلیسی و آلمانی و اینکه اون زمان بین اساتید به با استعداد بودن شهره بودم استخدامم کردن به عنوان وکیل حقوقی شرکت


از همون روز اول به من گفتن که تو زیر دست شخصی به نام جهانگیر(مستعار) مشغول به کار باید باشی پسری مغرور که از همون روز اول با دیدن فرم و رزومه و مشخصات من پوزخندی زد و گفت واقعا فکر میکنید لایق همچین شرکتی هستی😕


من که جا خورده بودم کمی خودم رو جمع کردم منی که همیشه و همه جا زبونم دو متر بود لال شده بودم (از حق نگذریم پسر جذاب و خوش تیپی بود و خب منم دل داشتم دیگه😋)


خودمو جمع کردم و گفتم من رو آقای سین معرفی کرده من دانشجوی ممتاز و رتبه اول دانشگاه الف هستم


و وقتی متوجه شد معرف من چه کسیه با دقت بیشتری سر تا پام رو برانداز کرد اما باز با همون لحن جدی و خشک گفت واقعا فکر میکنی لیاقت و توانشو داری که وکیل همچین شرکتی باشی!


سعی کردم بخاطر خانوادم هم که شده خودم رو نبازم این دفعه با اعتماد به نفس بیشتری گفتم بله!اگه این لیاقت و توان رو در خودم نمیدیدم قطعا اینجا نبودم الان،امیدوارم که شما هم با لیاقتتون اینجا نشسته باشید!


کمی جا خورده بود از حاضر جوابی من


(البته انصافا من اونموقع نمیدونستم که اون شخص پسر کیه و من چه خاکی به سر خودم کردم😨)



    

این دفعه بدون نگاه کردن به من گفت بسیار خب قطعا احترام اقای سین اونقدر زیاده که ما یه مدت کوتاه با شما همکاری کنیم البته در جریان باشید که اینجا شما موظف به انجام هر کاری هستید!هر کار


از فردای اون روز مشغول به کار شدم به مدت یک هفته در آرامش کامل انگار جهانگیر مسافرت بود یواش یواش با روند کاریم آشنا میشدم و اوضاع خیلی خوب پیش میرفت.


دقیقا هفته دوم بود که با انرژی و توان به سمت شرکت میرفتم چه قدر اون روزا خوشحال بودم چه قدر بی غم منتظر حقوقم بودم و جز نقشه کشیدن واسه حقوقم هیچ قکری تو سرم نبود.


با همین فکرا وارد شرکت شدم و دیدم که جهانگیری مثل برج زهر مار وسط شرکت وایساده با یه خانومی جر و بحث میکنه با دیدن من به خانومه اشاره کرد که بریم داخل اتاق صحبت کنیم با یه لحن تحقیر آمیز رو به من گفت کسی توی شرکت نیست امروز واسمون چایی بیار یه دفعه ته دلم خالی شد یعنی چی کسی نیست پس بقیه کجان توی حالت عادی جز من اون شرکت ۵ تا کارمند دیگه داشت و یه آبدارچی و یه نگهبان بعضی از روزها هم تازه تعداد بیشتر.


تمامه صفحه حوادث روزنامه ها توی سرم میچرخید و نگران بودم با همین ترس رفتم و چایی دم کردم و بردم توی اتاق


چایی ها رو گذاشتم و خواستم بیام بیرون که جهانگیر با یه لحن عجیب و غیر قابل باور گفت خانوم ب داخل باشید شما هم به عنوان وکیل(به نظرم کلمه وکیلش لحن تحقیر داشت!) روی این پرونده نظرتون رو بگید منم انگار موش نشستم و پرونده رو مرور کردمتوی همون نگاه اول فهمیدم پرونده از نظر قانونی مشکل داره (تعریف نباشه اما من کل بند و تبصره و‌.... همه رو حفظم😋)


و امضا کردن اون چیزی نیست جز ضرر و شاید حتی کلاهبرداری و حتی توطئه ای واسه نامعتبر جلوه دادن شرکت


تا آخرش رو خوندم و در نهایت از جهانگیر پرسیدم که نظر خودتون چیه


اونم در نهایت بی احترامی  و با داد گفت خب اگه نظر خودمو میخواستم چرا تو رو اوردم داخل


من که حسابی جا خورده بودم با ترس و لرز گفتم که این پرونده با استناد به تبصره... میتونه نامعتبر و غیر قانونی باشه جهانگیر که از چشماش خون میزد بیرون دکمه یقش رو به شدت باز کرد و پرونده رو از دست من کشید بیرون و خودش یه بار دیگه نگاهش کرد نگاهم به چهره مهمون جهانگیر بود اونم انگار موش شده بود و صداش در نمیومد


بعد از چند دقیقه سرش رو از پرونده در اورد و با عربده سر اون مهمونش گفت تو باز خواستی من رو دور بزنی جوری سرش داد میزد که من خودم رو باخته بودم و همش ته دلم میگفتم خدا خودش به داد اون بیچاره برسه یه لحظه دیدم که لیوانای چای رو یکی در میون واسش پرت میکنه و اون هم سریع از اتاق فرار کرد


    

من که خشکم زده بود حتی قدرت نداشتم ذره ای تکون بخورم


اون هم بدون توجه به من زیر لب میغرید که ای منیژه حروم خور کم خوبی به خودت و بابای... کردم حالا میخوای ما رو بی آبرو کنی


سرش رو چرخوند و تازه نگاهش به من افتاد


من که خشکم زده بود یه لحظه از اینکه با همچین روانی توی یه شرکت تنهام در حد مرگ ترسیدم...


چند دقیقه خیره بهم نگاه کرد


و انگار تازه یادش اومده بود من هم هستم


یه کم خودش رو مرتب کرد و خیلی عادی پرسید چند سالته


من که هنوز از صدای داد و جذبش شوکه بودم با بغض گفتم ۲۲😥


قهقه زد و گفت بهت میخوره ۱۵سالت باشه ها


مثله موشی


توی دلم چند تا فحش آبدار نثارش کردم


و خواستم که از در اتاق بیام بیرون که مثل ببر زخمی داد زد  بابات یادت نداده اجازه بگیری قبل از بیرون رفتنت


من که به شدت روی بابام حساسم با بغض گفتم اون بابای شماس که خیلی چیزا رو یادتون نداده


به سمتم حمله کرد و مجله ای که توی دستش بود رو با آخرین قدرت کوبوند توی صورتم و گفت میدونی اصلا بابای من کیه


میدونی همین الان میتونم بدترینا رو سرت بیارم و اب از اب تکون نخوره تو میدونی بابای من الف-ج هست توبه کی توهین میکنی


دنیا رو سرم خراب شد من چیکار کرده بودم...رسما به غلط کردم افتاده بودم


درسته مغرور بودم اما خودم به جهنم خانوادم چی


با گریه معذرت خواهی کردم و میخواستم از در برم بیرون که موهامو از پشت کشید و گفت معذرت میخوای همین؟


باید بگی غلط کردی


از ته دلم ازش متنفر بودم اما راهی نداشتم همش توی سرم میچرخید که ای کاش اشتباه پرونده رو نگفته بودم ای کاش میزاشتم به خاک سیاه بنشینه


زیر لب گفتم غلط کردم اونم انگار دلش سوخته بود یا هرچی چند دقیقه بهم خیره شد و بعد در رو باز کرد که برم بیرون


و با یه لحنی که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده گفت یه زنگ بزن به آقای کاووسی و قراره فردا رو هماهنگ کن


موهای بلندمو که کامل از مقنعه بیرون ریخته بود رو جمع کردم و تلفن کردم به آقای کاووسی و نشسته بودم و فکر میکردم که باید چیکار کنم الان من اخراجم نیستم و باید برم البته خودم دیگه دلم نمیخواست حتی ثانیه ای بمونم اونجا


توی همین فکرا بودم که در اتاقش باز شد و صدام کرد با ترس و لرز به سمت اتاقش رفتم اونکه انگار هیچ اتفاقی نیفتاده خیلی عادی گفت بیا بنشین


یه پرونده داد دستم و گفت توی این چیز غیر طبیعی میبینی با یه لحنی که خیلی ازش بعید بود گفت.خواهش میکنم دقت کن حتی به جزئیات (توی دلم گفت مگه تو ادمی که خواهشم میکنی😒)


توی اون پرونده چیز خاصی نبود جز موعد یه چک که ظاهرا فراموش شده بود با یادآوری من انگار تازه یادش اومده باشه سریع پرونده رو از دستم قاپید و بدون تشکر کتش رو برداشت نیم نگاهی بهم کرد و گفت تا ساعت یک بمون تا امیری بیاد


و ضمنا اتاقم رو تمیز کن و اشاره کرد به لیوانایی که پرت کرده بود کف اتاق و ول کرد رفت


بماند که توی دلم چه فحشایی بهش دادم و چه قدر اون روزا کینشو به دلم داشتم


تاق رو مرتب کردم وداشتم خرده شیشه های کف اتاق رو جمع میکردم که دستم بدجوری با یه تیکه شیشه برید


چسب زدم


و بیکار نشستم تازه ساعت یازده بود یه کم فضولیم گل کرد و شروع کردم به گشتن بین پرونده ها


یه کپی کارت ملی جهانگیر رو دیدم خدایا باورم نمیشد جهانگیر با این ابهت و شاخ و شونه کشیدن تازه بیست سالش بود یعتی دو سال از من کوچیکتر بود نمیگم سقف آرزوهام خراب شد چون اون روزها حز ترس حسی بهش نداشتم ولی خب جا خوردم چون توقع داشتم لااقل ۳۰ساله باشه...


    


چند روز از اون روز کذایی میگذشت و جهانگیر نیومده بود و من چه قدر خوشحال بودم از ندیدنش


و داشتم دوباره به کار کردن توی شرکت امیدوار میشدم


آخرین ساعات کاری شرکت بود و چند روز تعطیلی داشتیم پاییز بود و هوا سرد من مونده بودم و آقای امیری


عادت بودم و درد داشتم اما مجبور بودم تا آخرین لحظه بمونم چون من توی اون شرکت پارتی نداشتم و همه جوره ازم کار میکشیدن


اون روز هم خارج از وظایفم داشتم یه نامه رو ترجمه میکردم که جهانگیر وارد شد مثل همیشه با ابهت و خب جذاب


درد امونم رو بریده بود و حال خوشی نداشتم سرمو که کردم بالا دیدم داره نگام میکنه وای که چه جذاب بود


بدون سلام گفت به انگلیسی مسلطی؟


با غروری که میدونستم خوردش میکنه گفتم بله هم انگلیسی و هم المانی


گفت خب پس امشب باید بیای باهام یه شام کاری نیاز به مترجم داریم


وای دنیا رو سرم خراب شد من با این وضعم شام کاری؟ کجا ؟چرا؟😭


اومدم که مخالفت کنم که گفت ادرس خونتون رو میدم به راننده ساعت ۸میاد دنبالت


نگاهی به مقنعه و سر و وضعم انداخت و باز با همون لحن تحقیر امیزش گفت ظاهرتو در حد شرکت درست کن


و خدا میدونه باز چه قدر تحقیر شدم من


فکر میکرد کیه واقعا😫از در اداره اومدم بیرون که راننده شرکت صدام کرد که بیا اقای جهانگیر دستور دادن واسه اینکه دیر نکنی خودم برسونمت و بیام دنبالت


خودم رو توی ماشین انداختم و برای سومین بار مسکن خوردم تا بتونم سر پا باشم


تا رسیدم خونه جریان رو واسه مامان گفتم و رفتم تا انتخاب کنم چی بپوشم که در حد شرکتشون باشه!


مامان که بی خبر بود از اوضاع شرکت خیلی ذوق کرد که چه قدر پیشرفت کردی مادر و یک پشت حرف میزد خوشحال بودم که خوشحاله چه فرقی داشت من چه حالی داشتم و چه قدر تحقیر میشم


البته اون زمان از حهانگیر متنفر بودم و حتی تصور نمیکردم یه شب مثل امشب عاشقش باشم....


با هر بدبختی که بود اماده شدم و خودم رو انداختم توی ماشین


با آینه کیفیم نگاهی به خودم کردم و اعتماد به نفسم بیشتر اومد پایین😂


راننده جلو یکی از بهترین هتل های شهر توقف کرد و گفت آقا گفتن بیای طبقه ۱۶


که همون رستورانه هتل بود


توی آینه آسانسور به خودم نگاه کردم به کفشای راحتیم و این سوال هی تکرار میشد واسم که تیپ من در حد شرکتشون هست


اخرشم گفتم به جهنم مگه من عروسکشون هستم من الان فقط یه مترجم ساده هستم نیومدم واسه تفریح که


با همین فکرا از آسانسور پیاده شدم و چون سرم زیر بود خوردم به سینه مرد عربی که اونم با ولع و حرص خاصی منو برانداز میکرد چشم غره شدیدی بهش رفتم و خودمو کنار کشیدم و میگشتم دنبال جهانگیر


چشمام میچرخید که جانگیر رو دیدم که سر یه میز بزرگ جفته یه دختر خیلی خیلی خوشتیپ و زشت(حسودم خودتونید) نشسته بود و سر اون میز چند تا مرد عرب و چند زن و مرد دیگه هم نشسته بودن با کمی دقت متوجه شدم منیژه هم سر اون میز نشسته(همون زنی که اون روز توی شرکت میخواست سر جهانگیر کلاه بزاره)


نزدیک شدم و سلام کوتاهی دادم و نشستم یه گوشه بر خلاف تصورم جهانگیر جلوم بلند شد و با دست اشاره کرد که بیا اینجا بشین( کنار خودش)


و بعد منو معرفی کرد که ایشونم وکیل و مشاور حقوقی بنده سر کار خانم ب!!!!!!!!!!!!


من که واقعا توقع این همه احترام و عزت رو از جهانگیری بی ادب نداشتم شوک زده نشستم و مثل خنگا لبخند میزدم.جلسه شروع شد و من با تسلط کامل ترجمه میکردم و جهانگیری با تعجب نگام میکردم که چه قدر با تسلط حتی اصطلاحات تخصصی رو هم ترجمه میکنم



    

جلسه به نیمه رسیده بود که تحمل شرایط برام سخت شد و من سرویس بهداشتی لازم شدم


با عجله کیفم رو برداشتم و دنبال سرویس بهداشتی میگشتم


بعد از چند دقیقه برگشتم و با تعجب دیدم که یکی از اون شیخای عرب جای من نشسته و با جهانگیر پچ پچ میکنن بی توجه به اونا گوشه ای دیگه از میز نشستم


اون موقع یه درصدم فکر نمیکردم که اونا دارن در مورد من صحبت میکنن اما حس خوبی نداشتم که هر از گاهی با لبخند به من نگاه میکنه و در گوش جهانگیر پچ پچ میکنه😒


بعد از چند دقیقه خنده بلندی کرد و با زبون عربی چیزی گفت سمت  من و به صندلی کناریش اشاره کرد!


با درماندگی نگا به جهانگیر کردم که انگار اونم از این وضعیت راضی نبود!


و شروع کرد با زبان عربی با شیخ صحبت کردن و بعد با خشم و غضب سمت من گفت فکر میکنم کار شما تموم شده و دلیلی نداره الان اینجا باشید!من که خشکم زده بود و داشتم تو دلم انواع و اقسام فحش ها رو نثار جهانگیر میکردم پاشدم و با خداحافظی کوتاهی اونجا رو ترک کردم.


 اونشب با تموم سختیاش گذشت و حدودا یک هفته من بدون دردسر و آرامش توی اون شرکت کار میکردم


که جهانگیر مثل همیشه اخر ساعت کاری وارد شد و بدون هیچ حرفی گفت خانم ب بیا تو اتاق من!


با فکر به اینکه میخواد در مورد یه پرونده که دیروز به دستم رسیده حرف بزنم با پرونده ها وارد اتاق شدم





    

فازت چیه تو اون تاپیک هم که قبلا زدی ادامه رو ننوشتی

واسه مشکلم یه صلوات می‌فرستی؟ ممنون عزیزم  .منو بیشتر دوس دارین یا مادر شوهرتون رو  .تیکر بارداری نیس همینطوری گذاشتم
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792