الان حتی راضی نیستم تو صورتش نگا کنم وقتی جدا شد و گم شد از زندگیمون ی شب اومد جلو در خونمون ساعت ۲ بود پدرم رف در باز کنه نزاشتم گفتم بروبشین لایقش کوچه بود وگرنه هیچوقت نمیرفت با تمام وجودم ازش متنفر بودم هر سال که بیشتر سنم میره بالا بیشتر متنفر میشم ازش اون شب زنگ زد گف باز کن در مادرتم گفتم مادرم خیلی وقته چال کردم و مرده