سلام خانوما، ما با يه تعداد زن و شوهر دوستيم و رفت و آمد داريم، خانوم يكيشون زنگ زد گفت قراره نهار بريم فلان رستوران توام بيا فقط خانوما هستيم عيد ديدنيمون تموم شده ميخايم خوش بگذرونيم
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
خلاصه منم قبول كردم قرار ما ساعت ١ بود زنگ زدم به شوهرم گفتم اونم ادرس رستورانو گرفتو گفت برو، اما بعدش دوست زنگ زد گفت نه خانوما ميگن بريم سفره خونه ديزي، منم قبول كردم اما ديگه اطلاع ندادم، تا اينكه شوهر يكي از خانوما با همسرم تماس ميگيره ميگه حالا كه خانوما نيستن بيا اينجا
خالا شوهرم كه ميره اونجا از هر دري سخني ميفمه كه ما كجاييم و فك ميكنه از اول همين قرارو داشتيمو من پيچيندمش، واي بچه پا شد اومد سفره خونه از درر ديدمش قرمز شده بود، بي شخصيت جلو تمام دوستام گارسون مشتريا هرچي از دهنش دروند بارم كرد