صبح زودوقتی بیدارشدم ساعت روچک کردم ۶:۳۰دقیقه بود خواب بودم حس کردم یکی اومده کنارتختم حسش میکردم تنها بودم غیرازخودم هیچ کس نبودبچه هام با.باباش رفتن توهمین حین حس کردن صدام زدن اسمم روباجان یه صدای خیلی کلفت ودورگه نمیشدواضح بفهمی چی میگه همون موقع سریع چشام بازکردم یه مردگنده بود که موهاش قهوه ای بود عین دوزانو نشسته دستاش روتخت باشه خیلی سریع درعرض دوثاتیه ناپدید شد اصلا هم نترسیدم من خیلی ترسوام
جالبه توی ایم شرایط آدم اصلا نمیترسه, منم یه خواهر فوق العاده فوق العاده ترسو دارم, شبیه شما اتفاقای اینجوری براش پیش اومده چند بار, و میگه توواونولحظه اصلا و ابدا نمیترسیدم
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
اگه این اتفاقا واستون افتاده طرف دعا واینا نرین باایناتحریک میشن بهتر طرفتون میاد
گرگ باش....🐺همین دیگه گرگ باش!خداشاهده منم از یه جا خوندم گفتم حتما خوبه به شماهم بگم...اصلا به من چه میخوای برو مرغ باش🐔...تخم بزار والا🐣😒😒 ( تیکر تولد ۱ سالگی پرنسسم😍😍😍😍😍)