صبح زودوقتی بیدارشدم ساعت روچک کردم ۶:۳۰دقیقه بود خواب بودم حس کردم یکی اومده کنارتختم حسش میکردم تنها بودم غیرازخودم هیچ کس نبودبچه هام با.باباش رفتن توهمین حین حس کردن صدام زدن اسمم روباجان یه صدای خیلی کلفت ودورگه نمیشدواضح بفهمی چی میگه همون موقع سریع چشام بازکردم یه مردگنده بود که موهاش قهوه ای بود عین دوزانو نشسته دستاش روتخت باشه خیلی سریع درعرض دوثاتیه ناپدید شد اصلا هم نترسیدم من خیلی ترسوام