بعد ازم پرسید میتونم قرص زیر زبونی بخورم یا برام بذاره؟
من از شدت استرس حالت تهوع شدیدی داشتم برای همین گفتم نمیتونم بخورم. و قرص رو برام گذاشت. دردش مثل معاینه بود چیز خاصی نبود.
یک ساعت بعد قرص اثرش رو نشون داد و دردای پریودی ملایم شروع شدن. اصلا درد سختی نبود. فقط به دلیل فعل و انفعالات داخل بدنم چندین بار رفتم دستشویی😅
حدود ساعت سه بعد از ظهر ماما اومد و دوز بعدی قرص رو گذاشت.
دردا بیشتر میشدن. دیگه مثل یه پریود ملایم نبود، تبدیل به یه پریود تقریبا دردناک شده بود. درد هر از گاهی میرفت و میومد. حدود بیست دقیقه الی ربع ساعت یکبار بود.
دکتر یه ملین قوی تجویز کرد و روند زایمان رو اسون کنه.
دیگه تقریبا کل دردا رو تو دستشویی کشیدم😂 هر از گاهی هم بر میگشتم به تختم.
کم کم شب شد، رو به شکمم کردم و فکر کردم خب ظاهرا امروز هم همدیگه رو ملاقات نمیکنیم😩
دکتر ازم خواست استراحت کنم که صبح امپول بزنه.
ولی من خوابم نمی برد.
بلند شده بودم و دور اتاق قدم میزدم.
همون موقع ها یه خانم دیگه اومد با کیسه آب پاره بستری شد.
گفت 38 هفته ست و دلش میخواست بعد از سال نو زایمان کنه ولی تقدیرش این نبود.
فکر کردم: دقیقا برعکس من😅
بعد از نصفه شب بود که از اتاق رفتم بیرون و به اولین پرستاری که دیدم گفتم: من خیلی درد دارم خوابم نمی بره.
اون هم با لحن خیلی نامحترمانه ای جواب داد: خب الان چیکار کنم خانم؟ زایمان همینه. نکنه انتظار داری درد نداشته باشی؟
با تعجب نگاهش کردم. مگر مسئولیت پرستارا رسیدگی به مریض نیست؟ این چه طرز برخورد بود؟😶
عصبانی برگشتم توی تختم و دعا کردم شیفت اون پرستار قبل از صبح عوض بشه.