یعنی ما خانوادگی شوکه شده بودیم نمیدونستیم چه کار کنیم...
مامانمم گفت قدمش رو چشم ولی خودش راحت نیست اینجوری،
دوستم بیچاره رنگش پریده بود گفت نه معلومه من نمیتونم اینجا بمونم ، اصلا درست نیست، راحت نیستم... مامانش گفت حالا بعد بیا تو اتاق حرف میزنیم😂
بعد از ناهار داداش بزرگم از سر کار اومد، شب قبلش سرکار بود،
رفت تو اتاقش خوابید و شب برا شام اومد،
یهو مامان دوستم یه نگاهی بهش انداخت و گفت تو هر شب سرکاری؟داداشم گفت نه،
گفت چه بد!
اگه قول میدی روزایی که دخترم خونتونه نیای خونه یا اگه میای بری تو اتاقت تا من اجازه بدم دخترم خونه شما بمونه...
داداشم تو رو دروایسی من گفت باشه.. انقدر شوکه شده بود چیزی نگفت...
اونم گفت خب دخترم پس تو دیگه خوابگاه نگیر،
دوستمم ساکت بود
یه لحظه ، دبگه همه چیز رو گذاشتم کنار...
گفتم ببخشید ولی شاید شما ندونین ولی واقعا درست نیست که دختر شما تو خونه غریبه بمونه،
همه معذب میشن،
خانومه گفت نه من مشکلی ندارم از دخترم مطمئنم،
منم یه نفس عمیق کشیدم،
قشنگ یادمه،
گفتم ما مشکل داریم...