چه وحشتناک
نمی آید مرا باور
و من با این شبیخونهای بیشرمانه و شومی که دارد مرگ
بدم می آید از این زندگی دیگر
ندانستم، نمی دانم چه حالی بود
پس از یک عمر قهر و اختیار کفر
آه
نشستم عاجز و بی اختیار، آنگاه
به ایمانی شگفت آور
بسی پیغامها، سوگندها دادم
خدا را با شکسته تر دل و با خسته تر خاطر
و در من باوری بی شک و از من سخت ناباور
نهادم دستهای خویش چون زنهاریان بر سر
که زنهار، ای خدا، ای داور، ای دادار
مبادا راست باشد این خبر، زنهار
تو آخر وحشت و اندوه را نشناختی هرگز
و نفشرده ست هرگز پنجه ی بغضی گلویت را
نمی دانی چه چنگی در جگر می افکند این درد