امروز معلم دخترم قرار بود باهام صحبت كنه و من ساعت مناسب رو بهش گفته بودم البته نه فقط با من با همه مادر و پدرها از طرفي هم ايميل داده بودن براي اينكه فردا كارگاه و .... هست
شوهرم ميگه جفتش يكي هست من مگفتم ٢ تاست و بايد بريم ، از طرفي هم شب پيش اصلا درست نخوابيدم و صبح همش گيج بودم و بدن دود داشتم رفتم خوابيدم بهش هم گفتم حواست باشه كه فلان ساعت بايد بريم، بعد يكدفعه از خواب پريدم و سريع نگاه ساعت كردم ميبينم ١:٣٠ از زماني كه بايد ميرفتم گذشته😱😱😱 ميرم نگاه بكنم ببينم چرا بيدارم نكنه ميبينم خوابيده😕😕 رفتم كه پيشش بشينم سريع مادرشوهرم ميگه خوابه بيدارش نكني😤😤 خلاصه پيشش كه نشستم چشاش رو باز كرده با خونسردي ( البته كفري بودنم مشخص بود) بهش گفتم كه چرا بيدارم نكردي خوابت برد؟؟؟ ميگه مگه اين( دختر دومم) ميذاره بخوابي. ميگم خوب چرا بيدارم نكردي؟؟ ميگه مهم نيست جفتش يكيه اصلا نميخواد بري فوقش اون ميخواد بگه بچت رو چطور تربيت كن🤯🤯
حالا من از ديشب تا الان بهش گفتم فردا( كه امروز باسه) حتما بايد بريمااااا
صبح هم كه داشت دخترم رو ميبرد گفتمش كه از مدير يا معلمش بپرسه اين دوتا يكي هست يا نه، كه اون رو هم نپرسبده