خالم سرطان معده داشت، دو سال تمام با سرم زنده بود
میبرنش یه امام زاده ای
اونجا یه خانم سیدی بود که یه پارچه سبزو بست به گردن خالم دو تا هم گره زد
گفت تا سه روز اگه این گره باز شد شفا میگیری اگه نه که برو ازینجا
خالم میگه من اعتقاد نداشتم، میگه روز سوم نزدیکای صبح دیدم اون گره شل شد، میگه بازم اهمیت ندادم
گرفت خابید، هیچکس نباید نزدیکش میشد
خلاصه میگه صبح پاشدم دیدم گره کلا بازه، میگه جیغ کشیدم که اون خانم سیده آرامش کرد
الان 25 سال میگذره که خالم خوبه