من اگر جاییم خون میومد کل هیکلم میشستم
همش فکر میکردم همه جام نجس شده
دویست بار وضو میگرفتم
نمیدونم تو اون بچگی چطور رو این چیزا حساس شده بودم!
برای وضو مامانم مدتها یه لیوان میداد دستم میگفت فقط با این وضو بگیر! وگرنه نمیذرم نماز بخونی
منم اشک میریختم به پهنای صورت! ولی چون بهش اعتماد داشتم به حرفش گوش میدادم
هر نمازمو ششصدبار میخوندم و میشکوندممیگفتم غلط شد! مجبورم میکرد به خودش اقتدا کنم😄 که شک نکنم مال کلاس چهارممه حدودا تا پنجم
وقتی میخواستم چیزیو بشورم و فگر میکردمنجسه مامانم نمیذاشت میگفت اگر بری بشوری به خدا قسم از سر تا پاتو نجاست میریزم!!😁😁 من گریههه مامان به خدا دستم نجسه باید بشورم ولی نمیذاشت
همین وسطا هم کلی باهام حرف میزد که وسوسه شیطونه و گناهش بیشتره و یادمیگرفتم
کم کم خودم با خودم مبارزه کردم تا یاد گرفتم