من در حال راه رفتن رو برگهای پاییزی بودم از خش خش برگها لذت میبردم حس وصف نشدنی دارد،،حسی مانند پرواز برای کبوتر که بالهایش در اسمان با نوازش نسیم باد پیدا میکند،،سعی میکردم پاهایم را جای بگذارم که بیشترین برگ را دارد،،😊 در حال و هوای خودم بودم،،که خواهر کوچیکترم،،ناز گل،که شر وشور،،پر انرژی شیطون و چموش بود،و همیشه خودش را برای پدرم شیرین میکرد،،همیشه در حال تعریف کردن از کارهای خودش بود،،از پشت صدایم کرد،،آاااااای نااااازگل،،کجااای،،بیا بابا کارت داره،،باز دلم خبر داد که این نازگل،،،خبرچینی کرده،،در حالی که قدم هایم یکی پس از دیگری به در میکردم،،در حال حساب و کتاب کارهایم بود،،نکند من کاری کردم که به مزاق پدرم خوش نیامده،،وقتی از در خانه گذشتم فقط چشم هایم دنبال صورت پدرم بود که حالش را بفهمم،با دیدنش شصتم خبردار شد،بلللله،،خبری شده،ابروها به هم گره خورده،صورت برافروخته،،وبا سکوت اهالی خانه،،مو به تنم سیخ میشد،،با انگشتش اشاره کرد،،که بیا نزدیکتر،،نزدیک رفتم دست راستش را روی شانه من گذاشت،،. این داستان ادامه دارد....