من دوماهه با یکی تو یه رابطه ام
من عاشقش شدم
من دوسش دارم
من براش میمیرم
من نمیخوام حتی ناراحتی شو ببینم
چشاش
صداش
خندش
دستاش
زندگیه من
عمرمه جونمه نفسمه یدونمه عشقمه همه کسمه
روحمه وجودمه دلیل خنده هامه
ثانیه شماری میکنم تا باهاش حرف بزنم
هر بدبختی رو تحمل میکنم تا فقط ببینمش
جلو همه هم وایمیستم
اینارو الان به شما گفتم
ولی اصلا بروز نمیکنم وقتی باهاش صحبت میکنم
حالا چرا
چون میترسم
چون ترس از دست دادنش منو میکشه
چون نمیخوام بدونه براش میمیرم
نمیدونم چجوری بگم ولی نمیخوام احساساتمو مصرف کنم ک بعدا بهش بال و پر بدم ک اره من همه جوره پاشم و اینا
وقتی میخوام ببینمش یا باهاش حرف بزنم
دستام میلرزه
بدنم یخ میزنه
قلبم تند تند میزنه
استرس میگیرم
همیشه و همیشه یه ترسی ته دلم هست
یه نگرانی ک منو از دنیا سیر میکنه
همیشه خودمو میخورم همش تو فکرم
و غرورمم اجازه نمیده اینارو بهش بگم
من یه عالمه حرف دارم تا باهاش بزنم
ولی نمیگم نمیتونم بگم
ولی بنظرم همه اینا برمیگرده به اون
شایدم بخاطر تصوری ک از اون تو ذهنم دارم
بنظرتون اشتباه میکنم؟
باید چیکار کنم؟
این برخوردم این رفتارم این تفکرم درسته یا ن
اینم بگم ک خیلی زجر میکشم سر این نگفتنم
خودم مجبورم حال خودمو خوب کنم
خیلی سخته