یسری شب بود مامان بابام میرفتن خونه عموم اینا من خیلی کوچیک بودم یادم نیست چندسال ولی اصلامدرسه نمیرفتن بابام همینجوری گفت اره فرداچک دارم بابات فردامیان میبرن زندان
فکر کرد من متوجه نمیشم ولی اونا که رفت من تازمانی که بییان گریه کردم مامانم انقدر بابامودعواکرد گفت این حرفاچیه جلوعه بچه میزنی😯