سلامممم...من بازم بعد مدتها اومدم اینجا...
دوست دارم هر وقت تغییری در شرایطم ایجاد میشه بیام اینجا و حرف بزنم...شاید که فرقی داشته باشه حرفام...
۶ ام دی ماه میشه دو سال که از تاریخ جدایی من گذشته...
جدایی ای که من چقدرررررر روزها و شبهای سخت رو گذروندم..چقدر که دنیارو تاریک دیدم...چقد که فکر میکردم فقط مرگ میتونه چاره ی درد بی درمانم باشه.....
الان وقتی به اون روزها و شبها فکر میکنم دلم میسوزه برای خودم. ..دوست دارم خودم رو بغل بگیرم و بگم آروم باش جانم...تمام شد....آفتاب دوباره تو زندگیت طلوع کرد و تو دوباره داری گرم میشی...
درسته...جای عشق...جای یار خالیه....دل تنگی...خاطرات میان و میرن....اون حفره تو قلب و روحت هست...با هیچی هم پر نشد و نمیشه...
اماااااا حفره سرجاش...زندگی هم سرجاش....آفتاب و مهتاب هم سرجاش...
تو این دنیااااا شاید انگشت شمار باشن آدمهایی که جدایی و طلاق رو با دردِ من تجربه کردن...با حس و حال من....
چون عقیده دارم احساسات و مشکلات آدمها برای طلاق و بعد طلاق بسیار طیف گسترده ای داره....
فقط من و امثال من که طلاق رو مثلِ من تجربه کردن ، غممممم...دل تنگی....نا امیدی....عاشق بودن از راه دور و زیرِ مهرِ طلاق رو تجربه کردن و میدونن چی میگم....
سال اولی که جدا شدم ، قدم بزرگ و مثبتی که برای زندگیم برداشتم این بود که یک بوتیک برای خودم راه بندازم...تا هم درآمدم باشه و هم من رو از سردرگمی و خونه نشینی بیاره بیرون...
طبیعیت گردی و سفر....
اما اون حفره اینقد بزرگ بود...اینقد این غم صد در صد وحودم رو گرفته بود که اصلا لذت اونارو نمیفهمیدم....
وقتی مغازه میرفتم و می اومدم میگفتم ای کاش این مغازه رو درکنار اون داشتم...باهم حرف میزدیم...مشورت میکردیم...ایده میدادیم....تو تصوراتم دوست داشتم مثل خانم های شاغلی که مسئولیت زندگی مشترک دارن ، خونمو تمیز کنم...مقدمات نهارم رو اماده کنم و بعدش بیام مغازه...زودتر از همسر برسم خونه و بقیه اشپزی و نهار رو کنار هم باشیم...
شبا اون باشه که بیاد دنبالم...
سفرهایی که رفتم لحظه به لحظه میگفتم جای عشقم خالی...تا باز هم خاطره بسازیم باهم...
این رویای من بود و واقعیت زندگیِ من چیز دیگری...
زمان گذشت....
وارد سال دوم زندگی بعد از طلاق شدم...
تلاش کردم یک بار برای همیشه چاقی و اضافه وزن رو قبل از ورود به ۳۰ سالگی (الان ۲۸)، برای خودم تموم کنم...
خیلی وقتا کودکانه فکر میکردم و خودم رو متهم کردم به اینکه به خاطر وزن و اندام محکوم شدم به جدایی !!!!
غافل از اینکه چه بسیار زنهای چاق تری و حتی معمولی تری هستن در کنار یارشون و همسرشون قدر لحظه به لحظه بودن با اونارو میدونه !
تلاش کردم خودمو دوست داشته باشم...با بدتم حرف بزنم...با هم به تفاهم برسیم تا اروم اروم از چربی ها رها شیم....تا اندام زیبایی که زیر لایه های چربی به اسارت گرفته شده کم کم رها شه...و هر دومون به ظاهر دلخواه برسیم....هنوزم تو این راهم..
چند روز دیگه دو سال زندگی بعد از طلاق تموم میشه و من وارد سال سومِ زندگی پس از طلاق میشم...
از پاییز امسال استارت پس انداز و وام و قرعه کشی های سنگین رو زدم تا نوروز ۹۹ خونه ی خودم باشم...
اون قسمت از زن بودنم که عاشق اشپزی و خونه داری و بشور و بسابه عجیب حبس شده در این دو سال...
تلاشم و آروزوی سال ۹۸ برای من مستقل شدن هست...
راحتی خونه مادر برای من لذت بخش نیست...
حالا میتونم با تلاش...با دوندگی و برنامه ریزی برای خودم فضای زندگی داشته باشم ، چرا در انتظار بمونم تا کسی از راه برسه و به واسطه ی اون صاحب زندگی شوم...صاحب خونه...چرا در حسرت زندگی داشتن بمونم...
قطعا اون خونه ، خونه ی اجاره ایست حداقل برای مدت ۲ تا ۳ سال...
اماااا فضای اون خونه....روح اون خونه....برای منه...
جزئیات ریز و درشتی که با سلیقه و دست رنج من تهییه شده و چیده شده...
من صاحب زندگی و خونه ای میشم که متعلق به خودم هست و دیگه هیچ کس نمیتونه خونه و زندگی من رو از من بگیره...
میدونم کائنات آیینه افکار و خواسته های ماست...
میدونم واقعی میشه هر اونچه که الان در حدِ فکر هست...
میدونم عشق میاد تو زندگیم....سالمتر...امن تر....