2737
2734
عنوان

ماجرای زندگیم..میخام درد و دل کنم🤒

| مشاهده متن کامل بحث + 4293 بازدید | 188 پست


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

منم منتظر اجازه مادرشوهر برای خواب...تا اینکه از غصه مریض شدم و افسردگی گرفتم..من خیلی اروم بودم اصلا یبارم اینارو ب پدرو مادرم نگفتم بیچاره ها از زندگیم خبر نداشتم من تو خونه پدرم از هرلحاظ مالی و محبت و ارامش تامین بودم و خیلی بهم توجه داشتم و از نظر تحصیلات عالی بودم با وجود رشته تجربی تا دیپلم معدل ۱۹کمتر نداشتم و اصلا فکرشم نمیکردم همچین ازدواجی با همچین خانواده ای اونم تو سن کم..ولی دیگه سرنوشت چشام و دهنم و بسته بود..تا اینکه مریض شدم و چند روزی همش تو خودم بودم فقط گریه میکردم و کم حرف میزدم کم غذا میخوردم مادرشوهرم اینا همش میگفتن چته چرا حرف نمیزنی چرا غذا نمیخوری فک میکردن سنگین شدم باهاشون و محلشون نمیزارم و بعد چند روز خود بخود بیهوش میشدم و روزی چند بار ک خیلی ترسیدن و گریه میکردن برام و دکتر میبردن روزاول ب پدرو مادرم نگفتن روز بعدش خبر دادن ک اونام فورا اومدن و تا منو دیدن ک اینقد لاغر شدم عرض چند ماه و مریص شدم انگار همه دنیا رو سرشون خراب شد😔

واووووو اين رسم كجاست؟ كدوم شهر؟

همین دیگه مگه جزام داشتین که نباید سر یه سفره غذا بخورین 

البته منم یه خواهر شوهر خل دارم سفره که پهنه نمیاد غذا بخوره وقتی تموم شد و سفره جمع شد میاد میشینه غذا میخوره البته از زرنگیشه که ظرفا رو نشوره منم اوایل ساده بودم عین حمالا طرفا رو میشستم ولی الان نه به من چه که بخوام با بچه کوچیک ظرفای 20 نفر رو بشورم 

وزن اولیه۸۳☹️ وزن هدف اول۷۵ 😘هدف دوم ۷۰🤩🤩🤩🤩
2728
تصور کنین تو ی خونه اونم تازه عروس با هزارتا ارزو بری و ن بتونی پیش پدرشوهر حرف بزنی ن چیزی بخوری و ...



تو ازدواج كردي يا رفتي شكنجه گاه؟!!!

جونيتو سوزوندي كه ازدواج كردي!!!

سيفون رو بايد كشيد روي اينطور ازدواجا.

واه واه واه. چه بدبخت چه ذليل 

شوهر كردي مثلا؟!!!! اي واي من.

قیافشون یادم میوفته داغون میشم بیچاره ها..دکترای اون شهرستان ک جای کوچیکی هم بود چیزی از مریصیم نمیدونستن ک بابام گفت دخترمو ببریم شهرمون ک دکترای بهتری داره فرداش با ماشین بابام منو و بابا و مامانم رفتیم ولی همسرم انگار من زنش نبودم خیلییی بی مسئولیت و ساده و کم عقل بود نمیگفت با این اوضاع چطور با همسرم نرم ولی من تنها رفتم شاید بگین براش مهم نبوده ن اینطور نبود چون میدیدم ک چقد ناراحته و بخاطرم چقد گریه میکرد ولی بی خیالیش داغونم میکرد تا اینکه ی دکتر معروف مغز و اعصاب رفتیم و بعداز کلی ازمایش باهام کلی حرف زد و منم سفره دلمو براش باز کردم اونم پیش پدر و مادرم ک برا بار اول میشنیدن بیچاره ها تو شوک بودن مامانم اینقد گریه کرد گفت من ک روزی ده بار باهات حرف میزنم چرا همش میگفتی زندگیم خیلی خوبه هیچ مشکلی ندارم😭من کلا اخلاقم اینطور بود دوس نداشتم کسی از زندگیم با خبر بشه خلاصه دکتر کلی باهام حرف زد خیلی مهربون بود و بهم گفت ایشالا هرچه زودتر مستقل بشی و زندگیت بهتر بشه گفتم اقای دکتر من هیچ وقت مستقل نمیشم اخه اینا میگن پسرم تک پسره حق نداره ازمون جدا بشه دکتر بیچاره حرفی نداشت بگه

2738

برام قرص افسردگی و کلی چیزای دیگه نوشت رفتیم خونمون ک بابام داشت از عصبانیت میترکید گفت مگه کدوم قرنیم ک عروس تا پدرشوهرش نخابه حق نداره بخابه چطور همسرت میره میخابه تو تا اجازه ندن نمیتونی چطور پیش شوهرت غدا نمیخوری چطور نمیتونی حرف بزنی و...زنگ زدن ب پدرشوهر و مادرشوهرم کلییی گله کردن و حرف زدن شوهرمم روز بعدش اومد پیشم انگار پشیمون بود ولی نمیدونم از کدوم رفتارای خودش و خونوادشکلی بغلم میکرد دستامو صورتمو میبوسید برد بیرون بابا اینا منو چند روزی با همسرم میبردن گردش و خرید تا روحیم بهتر بشه خلاصه باز رفتیم خونم ..بعد دوماه فهمیدم باردارم دوران بارداریم هم با غذاب گذروندم

کاش شرط میکردی لااقل خونه جدا برات بگیره

خدای بزرگ من در رنج و سختی هستم، درحالیکه تو مهربانترینِ مهربانانی...                                                                                                                         �🍀🍀🌺🌼🌸🌸🍀🌸🌸🌼⭐دوستای من،خواهرای خوبم ، اگه من پست تو هر تاپیکی گذاشتم صرفا جهت شوخی و لبخند زدن شماهاست،لطفا اگه خوشت نیومد ریپلای نکن و بگذر😉⭐                             امضاء:مریم ریزه میزه سابق

عذاباش هم بخاطر پایین بودن جفت و و استراحت مطلق ک دکتر داده بود هم بخاطر حرف و حدیث مادرو خواهر همسرم ک چرا من هیچ کاری نمیکنم..پدرشوهرم اون خونه رو فروخت و ی جای ۳طبقه دیگه گرفت ک دو طبقه اولش سرویس کامل و طبقه سوم ی اتاق بود تو اون جابجایی و اسباب کشی من جفتم پایین اومد اصلا شکمم رو میدیدین باور نمیکردین ۹ماه تو شکمم بمونه خیلیییی پایین بود انگار الان بود ک بیوفته بچم ولی منه ساده هرکاری میگفتن میکردم البته میگم دکتر استراحت مطلق گفته ولی من حتی بعد اسباب کشی هم کارامو میکردم سفره پهن میکردم ظرفارو میشستم و اشپزخونه رو مرتب میکردم واز این کارا در کل فرض کنین تو خونه ای که ۳تا خانم باشن  و دوتا مرد فقط شب بیان ومهمون خیلی کم بیاد چه کاری دارن اخه..مادرشوهرم غذا میپخت من اشپزخونه خواهرشوهرم چند روز یبار پذیرایی رو ی جارو میزد همین ولی بازم قر میزدن درحالیکه باردار بودم سنگین بودم فشارخون بالا هم ک گرفته بودم..خداروشکر ۹ماهم تموم شد و بچم سالم بدنیا اومد ولی مگه این عذابا تمومی داره😢

بعدش چی شد؟؟ آخرش جدا نشدی خونه مستقل داشته باشی آه چ بد حداقل چند طبقه بگیرن هرکی خونه خودش بی فرهنگا

یه جایی خوندم که می‌گفت : هیچ وقت یک مادر رو سرزنش نکنید، چون خودش خیلی بهتر از شما این کارو بلده... هر روز یک احساس سنگینی و غم داره که مدام تکرار میکنه :کاش بیشتر بودم، کاش بهتر بودم و کاش مهربون تر بودم.      همیشه آخرش خوبه،اگه بد بود بدون  آخرش نیست      وقتی که تو رفتی و لبت نیست،به قرآن                       لنگ است بساطِ قم و این صنعتِ سوهان                    از روی لب توست که در حاشیه قم/هی شعبه زده حاج حسین و پسرانش 😍😍😍🤪🤪                             چشم هایت عقیق اصل یمن /گونه هاقاچ سیب لبنانی /تو بخندی شکسته خواهد شد /قیمت پسته های کرمانی 
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
داغ ترین های تاپیک های امروز