اره نوه خاله من نصف شبا بلند ميشد جيبيغ شديد ميكشيد وحشتناك گريه ميكرد بيچاره مامانش رواني شده بود
بردنش پيش دعا نويس گفت بردنش سر يك قبر قديمي و.....از ترسم نميتونم بقيشو بگم
اما بعدش خوب شد و اينكه يكي از اعضاي خانوادش نذر كرد ك ديگه اون بچه اونجوري نشه نمازش اصلا غذا نميشه حتي صبحا به هيچ وجه