میخوام که اینو قبول کنم که دیگه نیست دیگه رفته و اینکه قراره زندگی جریان داشته باشه،چه بخوام چه نخوام باید زندگی کنم....پس بهتره که نه خودمو نه دیگرانو عذاب ندم و با این موضوع کنار بیام
ولی تو فامیلمون بچه های همسن دخترم زیاده که من هیچجوری نمیتونم خودمو راضی کنم که باهاشون روبرو بشم،بهشون سپردم که تا وقتی که من بچه دار نشدم با من ارتباط نداشته باشم،هروقت عکس یه بچه ای میبینم که گریه میکنه یا شیر میخوره ناخوداگاه گریم میگیره،واسه همین حتی وقتی میام تو این سایت سعی میکنم عکس هیچ بچه ای به چشمم نخوره،از طرفی هم وقتی همسرم میگه بریم بیرون تا یکم هوات عوض شه من به هرچیزو هرکس و هرجایی که چشمم میخوره دلم میگیره مغازه هارو نگاه میکنم لباسای دخترونه آتیش به جونم میزنن وقتی میبینم یکی بچشو بغل کرده دق میکنم واسه همین همسرم امروز گفت بیا بریم بیرون از شهر تو دشت و دمن که هیچی یادت نیفته،ولی من بازم میون بوته ها کوه ها دنبال بچم میگشتم چشامو میبستم تو دلم صلوات میفرستادم که خدا یبار روح دخترمو بهم نشون بده همش میگفتم دخترم تو این جهان به این بزرگی کجاس که گم شده من دستم بهش نمیرسه بازم با این فکرا و کارا باعث شدم که همسرمم کلافه بشه نارحت بشه ولی به روی من نمیاورد همش سعی میکرد که آرومم کنه ولی من توچشای کسی که غم میبینم چجوری با حرفاش آروم شم،امشب اومدیم مهمونی،دعوتمون کردن که مثلا ما روحیمون عوض شه،ولی من الان هربچه ای که میبینم لباس جدید پوشیده دق میکنم چون دختر من لباسای جدیدشو نپوشید اصلا،هربچه ای که میره بغل مامانش من میمیرم به زور خودمو نگه داشتم که اشکام سرازیر نشن،البته همه ی بچه های این مهمونی از دختر من خیلی بزرگترن ولی من بازم محبت مادر فرزندی که میبینم دق میکنم
دخترم ۱۵ ماهش بود که آسمونی شد الان من ۳۳ روزه که ندارمش