2733
2739
عنوان

عزیز جان از خانم گلکار( داستان واقعیست )

| مشاهده متن کامل بحث + 157070 بازدید | 428 پست

قسمت بيستم:
حاجی گفت :کو زهرا ؟

گفتم خوابیده می خواین بیارمش ..
گفت :نه…ببینم عزت به خاتون گفت ؟پرسیدم چی رو حاجی ؟

برو بهش بگو همین امشب بهش بگه فردا میان خواستگاری آبرو ریزی نشه بهش بگو من قولشو دادم تموم شده رفته ،
وقتی عزت می زاره دخترش لندهور بشه همینه دیگه روز به روز پر روتر میشه تو روی همه وامیسته؛
من اینجام ولی از همه چی خبر دادم برو به عزت بگو حوصله ی حرف دیگه ای رو ندارم …..

مونده بودم چیکار کنم باورم نمی شد حاجی با من در مورد دخترش حرف بزنه اون داشت می گفت:ولی من تو عالم دیگه ای بودم از اینکه حاجی منو به حساب اورده و حرفشو به من می زد قند تو دلم آب می کردن و حواسم نبود که چه بلایی داره سر خاتون میاد خوب چه می دونم بچگی دیگه ؛

اما اینم می دونستم که عزت به حرف من گوش نمیده …ولی خوب چون حاجی گفته بود باید انجامش می دادم.

برگشتم همه داشتن شام می خوردن هیچ کس حرف نمی زد خاتون کنار فخری نشسته بود رو کردم به عزت و گفتم :حاجی میگه……عزت یه چشمک به من زد و گفت: بگو چشم ….من حساب کار دستم اومد و عزت هم فهمید که پیغامش چیه اما خاتون که همیشه از این چشم چشم های ماها به حاجی بدش میومد گفت چی رو چشم ؟

اصلا نمی دونی چی گفته میگی چشم …شاید همونیه که ناراحتت کرده بگو حاجی ازت چی می خواد ؟

صبح اول وقت حاجی اومد تو ایوون و پیغوم داد که خاتون بیاد …انگار می دونست عزت بهش نگفته …خاتون خواب آلو اومد و سلام کرد و با همون لحن تندش گفت :خدا به خیر کنه نوبت منه ؟

با این حرف حاجی کمی رفت تو هم و پرسید :ننه ات بهت گفته یا نه ؟

خاتون با ناراحتی گفت :چی رو بهم گفته ؟

حاجی داشت از هم در میرفت ….تو همین مدت همه جمع شده بودن عزت پشت در وایساده بود و می لرزید منم زهرا رو بغلم کردم رفتم؛… مردا هم یکی یکی هراسون اومدن
حاجی گفت :یک کلام به صد کلام باید شوهر کنی امشب میان خواستگاری …می دونستم به هوای عزت باشم امشب آبروم میره

خاتون چند قدم عقب رفت و با ناراحتی و صدای بلند گفت :شوهر ؟چی؟شوهر ؟مگه من نگفتم نمی خوام شوهر کنم آخه چیکار به کار من دارین ؟حاجی تو رو خدا دست از سر من ور دار این کور و کچل ها که شما پیدا می کننن من نمی خوام ..



برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....


.لحنش خیلی بد بود و همه می دونستن که دیگه فقط خدا باید به دادش برسه
حرفش تموم نشده بود حاجی چنگ انداخت تو سر شو موهاشو گرفت و کشید و محکم کوبیدش روی زمین و طبق عادتش با مشت و لگد شروع کرد به زدن اون….

همه ریختن تا اونو از دست حاجی در بیارن عزت داد می زد صبر می کردی حاجی گفتم که حاضرش می کنم تو رو خدا نزنش خودم باهاش حرف می زنم حاجی دو تام زد تو سر عزت و بعد خاتونو گرفته بود و می کشید و این وسط خیلی ها از دست حاجی کتک خوردن تا تونستن خاتون رو از زیر پاش در بیارن …

قیامتی بر پا شده بود همه بهم ریخته بودن تنها کسی که یک گوشه وایساده بود و از دور کتک خوردن دخترشو نیگا می کرد و جلو نیومد شوهر عزت بود، حالا می فهمیدم که چرا همیشه عزت به اون می گفت بی غیرت ….

خاتون طفلک سیاه و کبود شده بود گریه می کرد و هر کاریش می کردن از روی زمین بلند نمیشد فحش می داد و می گفت شوهر نمی خوام خودمو می کشم نمی خوام جلادا ولم کنن …….

و مردا تنها کاری که کردن حاجی رو از خونه بردن بیرون ….
عزت اومد خاتونو بلند کنه که با جیغ و هوار خاتون ترسید و ولش کرد اون بازم نعره می کشید که قبل از اینکه بابات منو بکشه خودمو می کشم….

قسمت بيستم-بخش دوم:

حاجی وقتی می رفت برای عزت خط و گرو کشید که اگه امشب آبرو ریزی بشه می کشمش……
شب خواستگارا آمدن و خاتون جلو نرفت نمی تونستن ببرنش چون صورتش کبود بود و حالش بد بود ، اونا رفتن توی یک اتاق و نیم ساعت بعد رفتن و کسی نگفت چی شده …من از اتاقم در نیومدم دلم نمی خواست دخالت کنم .

دیر وقت بود و همه دیگه خوابیده بودن زهرا گریه می کرد و گرسنه بود و من شیر نداشتم ..اصلا سینه هام اونقدر نبود که بچه رو سیر کنه به زور تو دهنش می کردم یک کم قند داغ رو با قاشق به دهنش ریختم و داشتم اونو می خوابوندم که در باز شد و خاتون اومد تو زهرا رو گذاشتم زمین و بلند شدم و پرسیدم چی شده ؟خودشو انداخت تو بغل من و های و های گریه کرد …
به همون حال گفت تو رو خدا کمکم کن نرگس من زن اون مرتیکه سه زنه نمیشم چون صاحب منصبه من باید زن سوم بشم نمی خوام ….
گفتم من چیکار کنم ، من که کاری از دستم بر نمیاد کسی به حرف من گوش نمیده ….

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

خاتون گفت :بشین برات بگم راستش من یکی رو می خوام که امکان نداره منو الان به اون بدن باید وضعش خوب بشه یا باهاش فرار کنم ….

با چشمای از حدقه در اومده بهش نیگا می کردم از شجاعتش خوشم میومد پرسیدم :اونم تو رو می خواد؟ گفت :آره خیلی خاطرمو می خواد …
کیه من میشناسمش؟سرشو پایین انداخت و گفت :آره رضا شاگرد حجره ی حاجی هر وقت میاد یه دست خط برام میاره همیشه همدیگر و می بینیم .

پرسیدم تو که سواد نداری از کجا می فهمی چی نوشته خوب معلومه دیگه یه وقتا خودش میگه تو ش چیه بازم من دست خط شو پیش خودم نیگر می دارم ،
پرسیدم حالا من چیکار می تونم بکنم ؟ جواب داد:تو برو بهش بگو بیاد با هم فرار کنیم قرار بزار فردا شب وقتی همه خوابیدن بیاد دنبالم توام کمکم کن تا باهاش برم….
#ادامه_دارد



برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

قسمت بيست و يك:
نه نميشه… اونو درک می کردم ولی احساس خطر می کردم گفتم :این کار شدنی نیست عاقبت نداره تازه اگه بفهمن من این کارو کردم حاجی این دفعه منو می کشه باید به فکر این بچه باشم …منو مثل تو از زیر دست و پاش کسی در نمیاره انقدر منو می زنه تا بمیرم دلم می خواد کمکت کنم ولی …خوب صلاحتم نیس ، صبر کن ببینیم چی میشه
از اون اصرار و از من انکار ….
نزدیک صبح همون جا خوابش برد منم کنارش خوابیدم …صبح با صدای گریه ی زهرا بیدار شدم ولی اون خواب بود بچه رو شیر دادم و رفتم تا ناشنایی رو حاضر کنم…

کارم که تموم شد و ناشتایی حاجی رو دادم…. دوتا چایی ریختم و شیرین کردم و پنیر و کره گذاشتم تو یک مجمعه و بردم تا با خاتون ناشتایی بخوریم و حرف بزنيم ولی او نبود( و این بزرگ ترین اشتباه من بود چون توجه بقیه رو به خودم جلب کردم)

نشستم و هر دو چایی رو با نون و پنیر خوردم …زهرا رو تر و خشک کردم و خوابوندم رفتم که به کارام برسم .
نیمه های پاییز بود و هوا سوز بدی داشت فاطمه و شوکت هم تو مطبخ داشتن نهار درست می کردن خوب هر بار که دیگ بار می زاشتن برای سی یا سی و پنج نفر وعده می گرفتن و این کار سختی بود که اونا دو نفری هر روز دوبار انجام می دادن صبح به صبح رضا پادوی حاجی مواد خوراكي که پسر حاجی می خرید به خونه می اورد …

رضا شانزده یا هفده سال بیشتر نداشت ولی خوش قیافه و قد بلند بود نمی دونم خاتون چه موقع اونو می دید ، تا اون موقع هیچکس نفهمیده بود .

تو مطبخ همیشه هر کس سرش به کار خودش بود شوکت اهل غیبت نبود و می دونست فاطمه بادمجون دور قاب چین عزته پس حرفی نداشتن بزنن جز کار ….

داشتم ظرف می شستم آب خیلی سرد شده بود و دستم از سرما یخ کرده بود
رفتم تا دستمو روی آتیش اجاق گرم کنم که چشمم افتاد به خاتون که پشت در سرک می کشید (حوضی که ظرف ها رو می شستم کنار بود و در از اون جا معلوم نبود ) ، تا منو دید با اشاره گفت بیا بالا و خودش آهسته رفت ….

نگاهی به عقب کردم تا خاطرم جمع بشه که اونا ما رو ندیدن ..دستامو با چادرم خشک کردن و رفتم بیرون .

دنبالش می گشتم توی ایوون به ستون تکیه داده بود مثلا هیچ کاری نداره….با اشاره به من فهموند برو تو اتاقت و آهسته گفت منم میام…

از اقبال من زهرا خواب بود وایسادم تا خاتون اومد سراسیمه بود با عجله چادر و چاق چورش را از زیر لباسش در آورد و داد به من و گفت بزارش تو مطبخ کنار دیگ بزرگه خودم پیداش می کنم پرسیدم چرا ؟
خوب مطبخ به در نزدیکه موقع نماز خودم میرم به رضا میگم ….

گفتم نکن خاتون اگه بفهمن؟اگه بفهمن من کمکت کردم ؟با عصبانیت چادر رو از دستم کشید و گفت :ترسو ؛بی عرضه مگه ازت خواستم فیل هوا کنی بهت میگم چادر رو بزار تو مطبخ همین چه کمکی؟خیلی سخته؟کی می خواد بفهمه ؟نمی خوای نکن …

سرم رو با افسوس تکون دادم و چادر و از دستش کشیدم و گفتم :باشه از من گفتن بود از تو نشنیدن .

او رفت و من چادر رو کردم زیر لباسم چادرم رو سرم کردم و رفتم به مطبخ و اونو جایی گذاشتم که گفته بود …

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....
2731

قسمت بيست و يك-بخش دوم:
سر شب بود دلم مثل سیر و سرکه می جوشید نمی دونستم چیکار کنم ، اگه به کسی بگم قیامت بپا میشه و اگه نگم خاتون بد بخت میشه …از جلوی پنجره کنار نمی رفتم چشمم به در بود صدای اذون که بلند شد همه به نماز وایسادن …

چند لحظه بعد خاتون رو دیدم که داره میره تو مطبخ وطولی نکشید که چادر به سر با سرعت از خونه رفت بیرون ….

سر جام خشک شده بودم و به در نگاه می کردم فکر می کردم شاید پشیمون بشه و برگرده که دیدم عزت و پسرش با عجله بطرف بیرون می دون …

وای خدای من خاتون لو رفته بود حالا چطوری خدا می دونه واز همه بدتر روزگار من بود که سیاه شد ….

نفسم داشت بند میومد کارم تموم بود اگه حاجی بفهمه منو زنده نمی زاره مونده بودم چه خاکی به سرم بریزم .

حدود نیم ساعت شد که پرده پس رفت و عزت یه نگاهی تو حیاط انداخت و پشت سرش پسر حاجی که دو دستی دهن خاتونو گرفته بود و تقریبا اونو با خودش می کشوند رفتن به عمارت….چند دقیقه بعد صدای جیغ و ناله ی خاتون و سرو صدا و داد و فریاد ی بود که از عمارت به گوش می رسید …من هنوز از ترس از جام جم نخورده بودم ، می لرزیدم و اشک می ریختم …

یک دفعه در باز شد و شوکت اومد و با تحکم به من گفت :چیکار کردی ؟چرا این کارو کردی می خواستی از عزت انتقام بگیری ؟نترسیدی ؟

فورا حاشا کردم …مگه من چیکار کردم به من چه ؟….شوکت گفت پس برا چی گریه می کنی؟

گفتم خوب برا خاتون نمی بینی چطوری جیغ می کشه ؟
پرسید تو چادر شو گذاشتی تو مطبخ ؟
گفتم ؟خوب آره داد به من گفت بشورم
گفت :پس چرا نشستی؟

گفتم :خوب گفت عجله ندارم زهرا گریه می کرد به قران نرسیدم صبح اول وقت می شورم می خوای الان برم ؟

شوکت نگاه حیرت زده ای به من کرد و بازوی منو گرفت و گفت راه بیفتد…..
فکر می کردم خاتون گفته پس نمی شد انکار کرد ولی از اینکه تونستم به اون خوبی دورغ بگم خودم شاخ در اورده بودم …….

اون منو برد به اتاق عزت ….خاتون یک گوشه افتاده بود و گریه می کرد پسر عزت و فاطمه هم اونجا بودن ….

وقتی رفتم تو چشمم به فاطمه افتاد از صورتش کاملا پیدا بود که کار اونه یادم افتاد صبح وقتی ناشتایی خاتونو می بردم داشت زیر چشمی منو می پایید …
شوکت که مچ دست منو ول نمی کرد .

هولم داد جلوی عزت و گفت :بیا …بیا بیین چی میگه همش نگو زیر سر نرگسه بیچاره از هیچی خبر نداره یالا بگو چرا چادر رو بردی تو مطبخ ؟حالا از ترس گریه می کردم داستانو به اونم گفتم ولی با اشک و آه …عزت عصبانیت شو سر من خالی کرد داد زد ، پس چرا یواشکی می کردی اگه می خواستی بشوری چرا گذاشتی ریر لباست سلیته؟

نمی دونم که خاتون گفت کسی نبینه چه می دونم منم حرفشو گوش دادم …
بازم داد زد گمشو از جلوی چشمم گمشو دیگه نمی خوام ببینمت و گر نه تیکه تیکه ات می کنم ….

پا به فرار گذاشتم خوب شد عزت زود سر و ته قضیه رو هم اورد وگرنه همه چیز رو می گفتم ……

یک هفته ای گذشت خاتون توی اتاق حبس بود …عزت در تدارک عقد خاتون بود همه ی قرار و مدار ها رو گذاشته شده بود که یک روز سیاه و تلخ برای من رسید….

صبح خیلی زود شاید وقت نماز هنوز هوا روشن نشده بود که صدای شیون و فریاد عزت به عرش رسید و پشت سرش 



برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

واویلا…………

قسمت بيست و دوم:
با صدای شیون عزت همه بیدار شدن ، منم از خواب پریدم به خودم که اومدم دو دستی زدم تو سرم ….
یا فاطمه ی زهرا خاتون ….خاتون ….خاتون …دویدم و خودمو رسوندم

همه تو سر و کله ی خودشون می زدن عزت از شدت ناراحتی بالا و پایین می پرید با عجله خودمو به اتاق خاتون رسوندم …

خاتون کبود و سیاه با چشمانی باز روی زمین افتاده بود …وحشت کرده بودم ، خیلی بد بود جیغ می کشیدم و دو دستی توی صورتم می زدم

خیلی واسم سخت بود مثل اینکه عزیزترین کسم رو از دست داده بودم نمی تونستم تحمل کنم ، به خودم می پیچیدم همه زار می زدن و من خون گریه می کردم .

از حاجی از عزت از آقام از همه ی کسانی که مجبور می کردن یک دختر بچه ی بی گناه بغل یک نره خر پیر بخوابه بیزار بودم

خاتون جلوشون وایساد و تن به این کار نداد ….ضربه ی سختی به اونا زد ولی چه فایده که هیچکس صداشو نشنید ، همون طوری که صدای ناله های شبونه ی منو کسی نشنید …

نمی دونم و هیچ وقت نفهمیدم اون چه جوری خودشو کشته بود که اون جور سیاه و کبود بود فقط می دونم که زمان زیادی مرده بوده و کسی نفهمیده برای همین چشمهاش بسته نمی شد ….

خاتون تنها دوست من بود از همون اول نرگس رو دید …رفیق و دلسوزم شد ، کاری ازش بر نمیومد ولی هم اینکه بود خوشحال بودم و حالا جسد بی جانش را از خونه بردن و به خاک سپردن …

می گفتن رضا مجنون شده و خودشو گم و گور کرده منم دلم می خواست مثل رضا مجنون بشم مات و مبهوت اشک می ریختم و به گوشه ای خیره می شدم، عصبانی بودم …غیض داشتم …غصه داشتم ..

یک جایی بی عدالتی شده بود ظلمی شده بود که من از اون سر در نمی اوردم …خودم از همه طلب کار می دیدم .

کسی نمی تونست باهام حرف بزنه شیرم خشک شد یعنی اصلا دلم نمی خواست شیر بدم از خودم و بچه ام بدم میومد .

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

شوکت به زهرا می رسید و بهش شیر گاو و قند داغ و حریر بادوم می داد تا از گریه ی بی امانش جلوگیری کنه و من اصلا برم مهم نبود …
تا بعد از چهلم هیچکس کاری به کارم نداشت ، حالم خیلی بد بود عزت هم حال روز خوبی نداشت ولی کسی فکر نمی کرد که من به چنین روزی بیفتم .

کم کم همه به زندگی عادی برگشتن و من دوباره مجبور بودم خدمت حاجی رو بکنم ..می رفتم بدون اینکه بهش نگاه کنم یا حرفی بزنم ….

زمان گذشت ..حالا زهرا بزرگ تر شده بود و شیرین و دوست داشتنی… سر شب که حاجی میومد می بردمش پیش اون و تا آخر شب همون جا بود کاری که با هیچکدوم از بچه هاش نکرده بود …

یک روز نزدیک غروب یکی از بچه ها که توی حیاط بازی میکرد اومد و منو صدا کرد که دم در کارت دارن ….با تعجب پرسیدم منو ؟کیه؟…

آره میگه آقاته …یکه خوردم چی شده بعد از این همه سال سراغ من اومده ؟

رقیه و ربابه خیلی به دیدنم میومدن ولی آقام رو تا اون روز ندیده بودم هر وقت به یادش میفتادم فقط ظلمی که بهم کرده بود یادم می اومد…

دلم براش تنگ شده بود ولی بازم نمی خواستم ببینمش همون روز که بهش پناه بردم منو مثل گوشت قربونی دوباره انداخت تو این خونه و رفت بدون اینکه ازم خبری بگیره کینه اش به دلم افتاد….

قسمت بيست و دوم-بخش دوم:

اون موقع رقیه و ربابه هر دو به خونه ی بخت رفته بودن اما نه مثل من …

نمی دونم شاید چون من زن حاجی شده بودم یا اقبال خودشون بود که هر دو با آدمهای خوبی وصلت کردن رقیه زن حاجی نور محمدیان که در انسانیت و خوبی زبون زد بود ، همسرش فوت کرده بود و یکی از پولدارای تهرون بود و ربابه زن پسر علی آقای جمشیدی شد که اونام بزرگترین چوب بری و نجاری تهرون رو داشتن و پسر شون عباس کم سن و سال بود و ربابه تنها زن اون تا آخر عمر شد …و این اون زمان خوشبختی بزرگی برا زن ها بود.

درد سرت ندم عروسی هر دوشون خیلی مفصل بود و همه ی خانواده ی حاجی رو گفتن که تعدادشونم کم نبود ولی من حتی اون جام آقامو ندیدم تو زنونه بودم و سراغشم نرفتم .

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

رفتم دم در خیلی خونسرد مثل اینکه همین دیروز دیده باشمش گفتم :سلام آقا جون چرا دم در وایسادین بیان تو …

گفت :سلام بابا نه نمیام تو اومدم هم تو رو ببینم هم زهرا رو (تو دلم گفتم حالا یادت اومده)باشه بیا تو زهرا رو ببینن…

پاپایی کرد و چشمانش پر از اشک شد و گفت :نه تو نمیام بعدا زهرا رو می بینم و یک دفعه دست انداخت گردن من و به سینه اش فشار داد و بعد سرشو انداخت پایین و گفت حلالم کن بابا و قبل از اینکه من حرفی بزنم رفت …

دم در خشکم زد همیشه از دستش ناراحت بودم ولی وقتی اونو اون قدر لاغر و تکیده دیدم ، دلم سوخت و همه چیز رو فراموش کردم ..خواستم دنبالش برم و برش گردونم ولی پشیمون شدم .

فردا نزدیک ظهر خبر دادن آقام فوت کرده و او با اومدنش کاری کرد که من غم بیشتری رو از مرگش به دوش بکشم .

حالا بزار از ختم آقام بگم خیلی جالب بود …حاجی نورمحمدیان که یک انسان به تمام معنی بود آستین بالا زد و مراسم کفن و دفن رو به عهده گرفت و ختم رو تو خونه ی خودش، خب پدر زنش بود ..حاجی تا شنید دستور داد و پیغام به اونا که شام شب اول با من…

میگن اون شب هزار نفرو شام دادن حاجی جمشیدی هم از یک طرف که اونم آدم خیر خواه و دست و دل بازی بود برای سوم ختم گرفت و شام مفصلی داد…… خلاصه که کسی فکر نمی کرد روزی سه تا داماد پولدار دست به دست هم بدن و چنان مراسمی برا آقام بگیرن که زبون زد خاص و عام بشه….

قسمت بیست و سوم:

هفتم آقام برف سنگینی آومده بود زمین یخ زده بود وقتی از سر خاک برمی گشتیم احساس کردم بدنم داره از حس میره و چشمام سیاه شد و روی برفا از هوش رفتم وقتی به هوش اومدم تو خونه ی آبجیم بودم و حکیم بالای سرم …حکیم از من پرسید دخترم آبستن نیستی؟ از جام پریدم و گفتم نه…نه ……….. آبجیم کنارم نشسته بود و دستشو گذاشت روی شکم من و گفت : ولی آبجی شکمت قلمبه شده فکر کنم خبری باشه …..پریدم بهش که نه این طور نیست خودم حتم دارم



برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....
2740

ولی دلم شور افتاده بود، به محض اینکه رسیدم خونه به شوکت گفتم و ازش خواستم بفرسته دنبال گلین ….این بار هم خبر آبستنی من همه رو قا فلکیر کرد بیشتر از همه خودمو…………..

غم دنیا به دلم نشست خاک بر سرت نرگس آخه تو بچه می خوای چیکار ؟ احساس می کردم گیر افتادم با دو بچه دیگه پا گیر شدم و باید تا آخر عمر خدمت این خونه رو بکنم سر زهرا شنیده بودم که شوکت گفته بود عزت می خواد بچه تو بندازه دست به دامن شوکت شدم تو رو خدا یه کاری کن ببین اون موقع چی می خواستن به من بدن بخورم که بچمو بندازم، شوکت خانم تو رو خدا کمکم کن …

شوکت دو انگشت شصت و سبابه شو باز کرد و وسط اونو گاز گرفت و چند بار گفت استغفرالله توبه کن دختر! چیزی که خدا داده نعمته چه حرفا می زنی پا شو واسه ی این معصیت سه بار دور خودت بگرد و بگو توبه بعدم برو تو حیاط سه تا کاسه آب بریز که گناهت شسته بشه و بره و گر نه خدا قهرش میگیره و داغ بچه به دلت می زاره ……راستش ترسیدم و همین کارو کردم

باز هم عزت هر چی از دهنش در می اومد به من گفت آنقدر کلافه بود که نمی دانست چیکار کنه… من همش منتظر بودم اون بخواد این بار هم منو چیز خور کنه و ساده لوحانه هر شب منتظر بودم که بچه مو بندازم اما صبح از ترس خدا سه بار دور خودم می چرخیم و سه تا کاسه آب می ریختم تو حیاط …..

وقتی بچه دومم پسر شد که دیگه واویلا از یک طرف شادی حاجی و چیز هایی که برایم می خرید و توجهی که به من می کرد و از طرف دیگه بد رفتاری بقیه……به جز شوکت که با همه مهربون بود و من ازش خیلی چیزا یاد گرفتم و حالا می فهمم که برای من مادری می کرد، همه چپ چپ نیگام میکردن (من اونقدر از دنیای خودم نا راضی بودم که خوبی های شوکت نمی دیدم راستی اگر اون نبود چی به من می گذشت ).

هنوز تو جا بودم که آبجیام با یک عالمه سیسمونی به خونه ی ما اومدن خیلی خوشحال شدم بعد از سالها تونستم یک کم سرمو بگیرم بالا

رجب , اسم پسرم بود (عزیز جان آه عمیقی کشید و ساکت شد و در چشمانش غم بزرگی نمایان شد و دوباره آه کشید مثل اینکه نفس کم آورده بود باز هم یک آه بلند تر…) اسم اونم حاجی گذاشت و من حق دخالت نداشتم ….رجب آنقدر خوشگل بود که همه دست به دست می بردنش حتی عزت هم نمی تونست باهاش بازی نکنه، شیرین و با مزه بود .

چهار سال گذشت رجب چهار ساله شد و زهرا پنج سال و نیم من تازه داشتم توی اون خونه جا می افتادم و زندگی می کردم هر کس کاری داشت مرا صدا می کردولی باز هم نمی توانستم عزت را راضی کنم و او همچنان به خون من تشنه بود و از اینکه همه مرا دوست دارند بیشتر عصبانی می شد .

یکشب همه نشسته بودیم که عزت یک دست لباس آورد و گفت می خوام اینو فردا تو مولودی عصمت الدوله بپوشم ولی برام تنگ شده نمی دونم چیکار کنم ……

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

قسمت بیست و سوم- بخش دوم:
فورا مثل کسی که یک خیاط ماهر باشم
گفتم خوب بدین به من براتون گشاد کنم …. با تعجب پرسید مگه تو بلدی؟ گفتم اره مگه چیه؟ گفت از کجا یاد گرفتی؟ گفتم خونه ی آقام … پرسید کی بهت یاد داده گفتم یه خیاط …. پیرهنو طرف من دراز کرد و گفت خرابش کنی تیکه تیکه ات می کنم. لباس رو گرفتم در حالیکه هیچی از خیاطی نمی دونستم و اصلا نمی دانستم باید چیکار کنم فقط برای راضی کردن عزت این حرف رو زدم اصلا فکر نمی کردم او لباسش را به من بده نشستم و عزا گرفتم و شروع کردم به شکافتن لباس….

همینطور که مشغول باز کردن درز های اون بودنم فکر کردم باید یک کاری بکنم که نشون بده من چقدر واردم این بود که چند تا نخ برداشتم و با اون اندازه های عزت رو گرفتم, قبلا دیده بودم که خیاط ها چیکار می کنند کم کم اونا باور کردند من به کارم واردم .بعد از شکافتن با دقت دور سینه و کمر رو اندازه ی نخها کردم و با سوزن شروع کردم به دوختن آهسته و آرام و با دقت زیاد این کار تا صبح طول کشیددر حالیکه مرتب به خودم بد و بی راه می گفتم که چرا این کارو کردم اگه خوب نشد دختر چیکار می کنی آخه تو مگه فضولی به تو چه , این چه کاری بود کردی ؟ با لاخره تمام شد ذغال توی اطو گذاشتم و لباس رو اطو کردم و بعد از نماز صبح خوابیدم در حالیکه دل تو دلم نبود.
صبح که بیدار شدم لباس نبود با عجله خودم رو مرتب کردم و رفتم ببینم اوضاع چطوره .
همه داشتند ناشتایی می خوردند سلام کردم و یک چای برای خودم ریختم و نشستم سر سفره و زیر چشمی به عزت نگاه کردم .
اوحرفی نزد پرسیدم لباستون خوب شده بود ؟ گفت آره اندازه شده .. .چیزی که به نظر من آنقدر بزرگ میومد برای اون چقدر ساده بود انگار نه انگار من تا صبح سر اون لباس نشسته بودم .
حالا می فهمم که گشاد کردن یک لباس آنقدر ها کار سختی نیست . این اولین کار من بود و از فردا کارم در آمد هر کس هر چی می خواست بدوزه دست به دامن من میشد…

به هیچ کس نه نمی گفتم وقتی کاری رو به من می دادند تازه می رفتم عزا می گرفتم چیکارش کنم اولش خیلی سخت بود گاهی مجبور می شدم یک لباس را بشکافم تا الگوی لباس دیگه بکنم و در این میان چیزی که عاید من شد یاد گرفتن خیاطی بود .ولی خوب، از کار خونه بهتر بود چون زمانی که در حال این کار بودم کسی کاری به کارم نداشت .
تا اینکه یک روز صبح برای بردن ناشتایی به اتاق حاجی رفتم برای اولین بار دیدم که او هنوز خوابیده صدا زدم حاجی ….حاجی دیر نشه؟



برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

قسمت بیست و چهارم:

جلو رفتم و دستش را گرفتم تا تکونش بدم …. ترسیدم بدنش یخ یخ بود …… فریاد زدم و بقیه رو صدا کردم مثل اینکه از شب قبل تموم کرده بود . چون کاملا بدنش خشک شده بود .

سرتو درد نیارم حاجی رو دفن کردیم و عزا گرفتیم ولی من موذیانه با خودم فکر می کردم راحت شدم و دیگه لازم نیست از کسی بترسم .

دست خودم نبود گریه ام نمی اومد ولی وقتی به بقیه نگاه می کردم کسی جز سر خاک گریه نکرد بعد از هفتم وقتی همه از سر خاک اومدیم خونه خیلی شلوغ بود سگ صاحبشو گم می کرد دیگ های غذا کنار حیاط بر پا بود و صدای قران خوان آنی قطع نمی شد .

همه ی اتاقها پر بود از جمعیت . من بچه ها رو بر داشتم و به اتاقم رفتم تا نفسی تازه کنم دیدم تمام اثاثیه منو بچه هایم جلوی در گذاشتند و در اتاق منو قفل کردند به همون زودی عزت کار خودش را کرده بود .

دست و پایم سست شد ترسیدم پول و طلا هایم را پیدا کرده باشند با سرعت توی وسایل حمامم رو گشتم نفس راحتی کشیدم ولی فهمیده بودم چه بلایی داره سرم میاد چیزی که فکر نمی کردم, مگه میشه این دو بچه برادر و خواهر های اونا بودند .هنوز نمی دونستم منظور عزت که حالا فرمانده مطلق خونه شده چیه ؟

به روی خودم نیاوردم و رفتم توی هشتی نشستم آنشب تمام شدو همه رفتند……

از عزت پرسیدم من کجا بخوابم ؟ و او با وقاحت گفت سر قبر بابات و رفت …..دنبالش دویدم عزت خانم من با این دو تا بچه چیکار کنم هنوز کفن حاجی خشک نشده می خوای منو بیرون کنی؟ …. سرم فریاد زد :گفتم که برو از هر گوری اومدی برو همون جا صبح دیگه نبینمت…

با گریه رفتم پیش شوکت خانم التماس کردم منو با دو تا بچه آواره ی کوچه و خیابون نکنین تورو به امام رضا قسمت می دم یک کاری بکن نزار من آواره بشم ……

شوکت دلسوزانه به من نیگا می کرد و اشک توی چشمش جمع شده بود با همون حال به من گفت به همون امام رضا از دست من کاری بر نمیاد بی خود دست و پا نزن اونا تصمیم خودشونو گرفتن حرص دنیا چشمشونو کور کرده می ترسن دو تا بچه ی تو ارث و میراث بخوان, من هر چی باید بگم گفتم ولی فایده نداره ….. میگن باید همین امشب بری وایسادن تا مهمونا برن …



برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

سمت بیست و چهارم- بخش دوم:

خدا جزاشونو بده به قران منم خیلی گفتم ولی ….چی بگم بیشتر تقصیر شوهر گور به گور شده ی منه میگه باید زودتر بره…..همین امشب …… تو برو پیش اون شاید دلش به رحم بیاد…..

فخری از کنار ما رد میشد نمی دونم چی شنیده بود که سر شوکت فریاد زد ولش کن بزار بره کم لیلی به لالاش گذاشتی؟ بسه دیگه ولش کن ….

من به حرف اون گوش ندادم و چادرمو سرم انداختم و رفتم پیش پسر حاجی
او مثل اینکه منتظر من بود تا منو دید پرسید : تو که هنوز اینجایی ؟
گفتم رحم کن دو تا بچه ی کوچیک دارم تو خیابون بخوابیم؟ روح حاجی عذاب نمی بینه ؟ من قول می دم ارث حاجی رو طلب نکنم………

یک دفعه چنان از کوره در رفت که انکار بهش فحش داده بودم( اون که در نبودن حاجی جرات پیدا کرده بود با صدای بلند فریاد زد) ارث می خوای بفرما واست گذاشتم چیز دیگه ای لازم نداری ..

.از خجالت مردم …و اون چه که لایق خودش بود به من گفت ترسیدم منو بزنه کمی رفتم عقب و گفتم مگه این دو تا بچه مال حاجی نیست؟ …

اصلا نگذاشت حرفم تموم بشه پرید به من و گفت …. نه بچه ی حاجی نیستن حالیت شد نیستن تموم شد گمشو گورتو گم کن توله سگ ها تو ور دار با خودت ببر ….

دیگه با رفتار زشت و زننده ای که او با من کرد راه دیگری نداشتم جز رفتن .

فکر کردم برم شب رو تو اتاق حاجی بخوابم ولی اونجارم قفل کرده بودن رفتم چادرمو پهن کردم و یکی یک بقچه زیر سر بچه ها گذاشتم و شب رو همانجا توی هشتی خوابیدم

فردا صبح بچه ها رو بیدار کردم و اثاثم را بردم گذاشتم پشت در خودم رفتم تا یک درشکه پیدا کنم اونوقت صبح درشکه کم بود ولی من می خواستم قبل از اینکه با اونا چشم تو چشم بشم رفته باشم …..

بالاخره درشکه پیدا کردم و بی سر و صدا رفتم زهرا رو بیدار کردم و رجب رو تو ی بغلم گرفتم و بردم گذاشتم توی درشکه بعد اثاثم رو گذاشتم و بی هدف راه افتادم ….

با خودم گفتم : ولشون کن نرگس تو سرشون بخوره خونه شون چه اصراريه خاک بر سرت که نتونی یه خونه برای خودت بگیری.

ولی در رو که می بستم درد بزرگی توی سینه ام احساس کردم فکر می کردم چشمم داره از حدقه در میاد خیلی بهم زور اومده بود ….

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

تو این یک هفته خیلی فکر کرده بودم که بعد از حاجی چی بسرم میاد اما تنها چیزی که به عقلم نرسید این بود که به این زودی منو بیرون کنن ….

با خودم گفتم غصه نخور نرگس پول که دارم ویک عالمه هم طلا دارم یک خونه اجاره می کنم بعد هم با خیاطی اموراتم رو می گذرونم ,منت کسی رو هم نمی کشم … یک به امید خدا گفتم و راه افتادم ….

درشکه چی هی می پرسید زن حاجی کجا برم؟

راستش خودم هم نمی دونستم ولی بهترین جا برای رفتن خونه ی رقیه بود پس آدرس دادم و رفتم…

قسمت بیست و پنجم:

رقیه فقط یک سال از من کوچکتر بود، زن دوم زین العابدین خان نورمحمدیان از آدمهای سرشناس تهران بود ،
او از همسر اولش سه دختر و دو پسر داشت چند سالی بعد از مرگ زنش با رقیه وصلت می کنه و حالا خودش دو فرزند داره که عباس همسال رجب بود و قاسم یکساله …….. (زین العابدین خان را همه آقاجان صدا می کردند )

بچه ها همه بزرگ بودن و رقیه با همون سن کمش زندگی آقاجان رو اداره می کرد، البته به کمک بانو خانم خواهر آقاجان که بعد از فوت شوهرش با اونا زندگی می کرد و خودش سه دختر و یک پسر داشت ….

آقاجان به نام نیک مشهور بود برای همین فکر کردم ، چند روزی مهمان اونا باشم .
اما وقتی رسیدم پشت در مردد موندم که چیکار کنم خیلی خجالت می کشیدم ………

خوب حلا فکر می کردم حاجی هر چی بود دیگه من آواره که نبودم ، درشکه چی صداش در اومد: که آبجی ما کار و زندگی داریم تکلیف مارو روشن کن ….

گفتم: اثاثم رو بزار پایین برو…. بچه ها هر دو خواب بودن ، به زور زهرا رو بیدار کردم و رجب رو روی دوشم انداختم و پیاده شدم .

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

گفتم: اثاثم رو بزار پایین برو…. بچه ها هر دو خواب بودن ، به زور زهرا رو بیدار کردم و رجب رو روی دوشم انداختم و پیاده شدم .

درشکه که رفت گریه ام گرفت درمونده و بیچاره کنار کوچه موندم ، زهرا گریه می کرد بچه ام خوابش میومد بالاخره مجبور شدم در خونه رو بزنم .

هنوز صبح زود بود احمد آقا پیرمردی که اونجا کار می کرد در و باز کرد تا چشمم به من افتاد گفت به به نرگس خانم تشریف بیارین تو بفرما ….بفرما…..
رفتم توی حیاط و جلوی در وایسادم .
باز گفت بفرما …گفتم : نه ، میشه آبجیم رو صدا کنین …
احمد آقا دستش را روی چشمش گذاشت و دوید بطرف عمارت …..

خیلی طول نکشید که رقیه سراسیمه خودشو به من رسوند تا چشمش به من و بچه ها و اثاثیه ام افتاد با دو دست زد تو صورتش و گفت: سق سیاه دیشب به آقاجان گفتم نرگس رو بیرون نکنن خوبه ، به خدا دلم شور می زد بیا تو… بیا آبجیت بمیره الهی ، این همه زحمت تو خونه ی کوفتی شون کشیدی این جوری دست مزد تو رو دادن ؟ خدا لعنت شون کنه پا پتی ها ی بی چشم و رو چه جوری دلشون اومد تو رو با دوتا بچه آواره کنن بیا …بیا تو آبجیت بمیره ……با خجالت پرسیدم آقا جان ناراحت نشه؟ من زود میرم تا وقتی یه خونه پیدا کنم ….ناراحت شد و گفت : وا آبجی؟ این چه حرفیه می زنی قدمت روی چشمم بیا آقاجان بیداره الان میاد برای ناشتایی ,بیا تو دیگه کفش تو در بیار ، ای وای چرا وایسادی ؟ غریبی نکن ارواح خاک آقام راحت باش ….

آقاجان داشت دست و صورتش رو خشک می کرد اومد جلو رقیه در حالیکه سر و دست و گردنشو تکون می داد گفت : نگفتم …نگفتم دیدی بیرونش کردن بی همه چیزا تازه دیروز هفت حاجی بود خجالت نکشیدن ؟ همه می دونن برای ارث و میراث این کارو کردن می خوان به تو هیچی ندن بی آبروها .

آقا جان منو تعارف کرد و گفت : شما آبجی رقیه خانم هستید این جا خونه ی شما هم هست قدم سر چشم گذاشتید ولی من نمی زارم اونا حق شما رو بخورن این دو تا بچه که باباشون پس انداخته حق دارن مثل اونا سهم ببرن .
نگران نباشین بی کس و کار که نیستید . بچه ها رو بیارین ناشتایی بخوریم بعد فکر شو می کنیم . بازم از روی شرم گفتم اول یه خونه برام اجاره کنین آقا……پول هم دارم بقدر کافی فقط دست پاشو ندارم …

قسمت بیست و پنجم- بخش دوم:

آقا جان خیلی جدی گفت : این حرف ها رو نزن پولتو نگهدار حالا تو دو تا بچه داری ما که نمردیم همین جا هستی مردم چی میگن ..لوقاز می خونن که آقاجان یه زن بیچاره رو با دو تا بچه ول کرده تو خیابون تک و تنها زن جوون نمیشه بره خونه بگیره که…… هزار تا حرف پشت سرت می زنن… امکان نداره همین جا هستی شکر خدا اتاق زیاده و سفره پهن جای کسی رو تنگ نمی کنی ….منم می دونم با اونا چیکار کنم .

گفتم آقاجان من نمی خوام سر بار شما باشم این کارو دوست ندارم یک کاریش می کنم فقط یک جا باشه که …حرفم تمام نشده بود که آقاجان وسط حرفم پرید و گفت : نه نمیشه حالا که اومدی اینجا پس به من پناه اوردی منم از کسی که بهم پناه اورده رو رد نمی کنم ، نمی زارم جای دیگه ای بری احتیاطا اگرم اینجا نیومدی بازم می اومدم شما رو می اوردم مگه بی کسی چه کاریه ؟ …. دیگه تموم شد حرفشو نزن همین جا هستی …. .

بعد رو کرد به رقیه و گفت خانم به نرگس خانم اتاق بدین جای خوب و مناسب بچه ها راحت باشن همین موقع بانو خانم با دختراش اومدن و پشت سرش دخترای آقاجان …همه با من سلام و علیک کردن و دور سفره نشستن بر خلاف خونه ی حاجی که حتی بک بارم همه با هم سر یک سفره نشستن پسرا هم اومدن



برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

که آقاجان وسط حرفم پرید و گفت : نه نمیشه حالا که اومدی اینجا پس به من پناه اوردی منم از کسی که بهم پناه اورده رو رد نمی کنم ، نمی زارم جای دیگه ای بری احتیاطا اگرم اینجا نیومدی بازم می اومدم شما رو می اوردم مگه بی کسی چه کاریه ؟ …. دیگه تموم شد حرفشو نزن همین جا هستی …. .

بعد رو کرد به رقیه و گفت خانم به نرگس خانم اتاق بدین جای خوب و مناسب بچه ها راحت باشن همین موقع بانو خانم با دختراش اومدن و پشت سرش دخترای آقاجان …همه با من سلام و علیک کردن و دور سفره نشستن بر خلاف خونه ی حاجی که حتی بک بارم همه با هم سر یک سفره نشستن پسرا هم اومدن

دو تا پسرای آقاجان و یکی پسر بانو خانم ، اونام با من سلام و احوال پرسی کردن و نشستن سر سفره هاج واج مونده بودم نزدیک هفت سال تو خونه ی حاجی بودم و یک بار با هیچ مردی سلام و علیک نکرده بودم از خجالت مثل لبو سرخ شدم و قلبم بشدت میزد….
#ادامه_دارد

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
توسط   mahsa_ch_82  |  9 ساعت پیش