قسمت بيست و يك-بخش دوم:
سر شب بود دلم مثل سیر و سرکه می جوشید نمی دونستم چیکار کنم ، اگه به کسی بگم قیامت بپا میشه و اگه نگم خاتون بد بخت میشه …از جلوی پنجره کنار نمی رفتم چشمم به در بود صدای اذون که بلند شد همه به نماز وایسادن …
چند لحظه بعد خاتون رو دیدم که داره میره تو مطبخ وطولی نکشید که چادر به سر با سرعت از خونه رفت بیرون ….
سر جام خشک شده بودم و به در نگاه می کردم فکر می کردم شاید پشیمون بشه و برگرده که دیدم عزت و پسرش با عجله بطرف بیرون می دون …
وای خدای من خاتون لو رفته بود حالا چطوری خدا می دونه واز همه بدتر روزگار من بود که سیاه شد ….
نفسم داشت بند میومد کارم تموم بود اگه حاجی بفهمه منو زنده نمی زاره مونده بودم چه خاکی به سرم بریزم .
حدود نیم ساعت شد که پرده پس رفت و عزت یه نگاهی تو حیاط انداخت و پشت سرش پسر حاجی که دو دستی دهن خاتونو گرفته بود و تقریبا اونو با خودش می کشوند رفتن به عمارت….چند دقیقه بعد صدای جیغ و ناله ی خاتون و سرو صدا و داد و فریاد ی بود که از عمارت به گوش می رسید …من هنوز از ترس از جام جم نخورده بودم ، می لرزیدم و اشک می ریختم …
یک دفعه در باز شد و شوکت اومد و با تحکم به من گفت :چیکار کردی ؟چرا این کارو کردی می خواستی از عزت انتقام بگیری ؟نترسیدی ؟
فورا حاشا کردم …مگه من چیکار کردم به من چه ؟….شوکت گفت پس برا چی گریه می کنی؟
گفتم خوب برا خاتون نمی بینی چطوری جیغ می کشه ؟
پرسید تو چادر شو گذاشتی تو مطبخ ؟
گفتم ؟خوب آره داد به من گفت بشورم
گفت :پس چرا نشستی؟
گفتم :خوب گفت عجله ندارم زهرا گریه می کرد به قران نرسیدم صبح اول وقت می شورم می خوای الان برم ؟
شوکت نگاه حیرت زده ای به من کرد و بازوی منو گرفت و گفت راه بیفتد…..
فکر می کردم خاتون گفته پس نمی شد انکار کرد ولی از اینکه تونستم به اون خوبی دورغ بگم خودم شاخ در اورده بودم …….
اون منو برد به اتاق عزت ….خاتون یک گوشه افتاده بود و گریه می کرد پسر عزت و فاطمه هم اونجا بودن ….
وقتی رفتم تو چشمم به فاطمه افتاد از صورتش کاملا پیدا بود که کار اونه یادم افتاد صبح وقتی ناشتایی خاتونو می بردم داشت زیر چشمی منو می پایید …
شوکت که مچ دست منو ول نمی کرد .
هولم داد جلوی عزت و گفت :بیا …بیا بیین چی میگه همش نگو زیر سر نرگسه بیچاره از هیچی خبر نداره یالا بگو چرا چادر رو بردی تو مطبخ ؟حالا از ترس گریه می کردم داستانو به اونم گفتم ولی با اشک و آه …عزت عصبانیت شو سر من خالی کرد داد زد ، پس چرا یواشکی می کردی اگه می خواستی بشوری چرا گذاشتی ریر لباست سلیته؟
نمی دونم که خاتون گفت کسی نبینه چه می دونم منم حرفشو گوش دادم …
بازم داد زد گمشو از جلوی چشمم گمشو دیگه نمی خوام ببینمت و گر نه تیکه تیکه ات می کنم ….
پا به فرار گذاشتم خوب شد عزت زود سر و ته قضیه رو هم اورد وگرنه همه چیز رو می گفتم ……
یک هفته ای گذشت خاتون توی اتاق حبس بود …عزت در تدارک عقد خاتون بود همه ی قرار و مدار ها رو گذاشته شده بود که یک روز سیاه و تلخ برای من رسید….
صبح خیلی زود شاید وقت نماز هنوز هوا روشن نشده بود که صدای شیون و فریاد عزت به عرش رسید و پشت سرش