من دوم دبیرستان بودم اصلا به ازدواج فکرم نمیکردم میگفتم عمرا ازدواج کنم فقط دوس داشتم تا اونجایی که جاداره درس بخونم...یه دخترخاله داشتم ازدواج کرده بود از شهرستان اومده بود نزدیکای ما خونه گرفته بود منم زیاد میرفتم خونشون یه بچه ی کوچیکم داشت...شوهرش بیش از حد خسیس بود مثلا روزی هزار تومن میزاشت خونه واسش با یه بچه کوچیک انصافا کم بو ...رفتاراش غیرعادی بود یه سیم مخفی داشت و با این و اون لاس میزدو شا رژ میگرفت جالب اینجاست که افتخارم میکرد منم میگفتم چرا این کارو میکنی میگفت واسه شار ژه من که اونو نمیبینم یا بیرون نمیرم باهاش فقط شا رژ میگیرم ازش همین..