ممنون صدام زدی دوست مهربونم دارم میخوانم و چه دردناکه توی کاخ هم فقیر باشی 😢😢
عزیزدلمی شما
واقعا چه نکته ظریفی را اشاره کردی عزیزم واقعا دردناکه...حالا بازم سرنوشت های متعدد را میزارم زنها اون زمان در حد یک بازیچه بودن...خیلی گاهی دلممیگیره وقتی میخونم عبرت اموزه برام😖
تموم شد شبگرد جون شاید تنها سرنوشتی هست که واقعا مشخص نیست به سر دختر بدبخت چی اومده ایا کشته شده به ...
😢😢😢😢😢😢😢😢😢😢😢😢😢😢😢😢😨😨😨😨😨😨😨😨😨
فقط 7 هفته و 2 روز به تولد باقی مونده !
1
5
10
15
20
25
30
35
40
تیکر هدفمه حامله نیستم.تویی که داری این امضا رو میبینی...آره خود تو یه لبخند گشاد بزن اینجوری آفرین الاان خوشگل شدی دیگه نشینی غصه بخوریا همه چی درست میشه...
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
تحصيل كرده ي طب در بيروت بود پس از گذراندن دوران طبابت زير نظر معلمّين آمريكايي با امير سالار خان تنها هم كلاسي اش با خريدن جعبه هاي سوغاتي بسيار سوار قايقي كوچك شده و از درياي مرمره گذشته به قسطنطنيه رفته و پس از سياحت امپراطوري عثماني عازم طهران گشته بودند اين سفر دور و دراز سفري پر از نجواهاي عاشقانه بود . پس از رسيدن به طهران نگار الملوك به عمارت اربابي پدرش شجاع الدين خان در ناصريه رفت هنگام گذر از ناصريه چشمش به عمارت شمس العماره افتاده بود و در دلش شكوه و زيبايي آن را ستوده بود ، خيابان ناصريه پس از ورود نگار الملوك از ردِّ خون قرمز گوسفندهاي قرباني شده سرخ شده بود . پس از چندي كلون هاي چوبي خانه ي شجاع الدين خان را خواستگاران جور و واجور نگار الملوك طبيب تحصيل كرده ي فرنگ را به صدا در آورده بودند وي بي بهانه همه را نديده رد كرده و مشتاق و نگران گوش به آواي پيغامي از خانه امير سالار خان داده بود پس از چندي دايه اش را پي خبر فرستاده بود دايه با خبري برگشت كه دل نگار الملوك را هري فرو ريخته بود عزيز الدوله مادر امير سالار خان قمر الملوك دختر شازده را خواستار گشته بود نگار الملوك به همراه دايه اش به عكاسخانه رفته با آن صورت بي نقص و زيبايش ، آن چشمان مخمورش ، آن بيني خوش فرم و لبان غنچه اي اش تصويري براي امير سالار خان گرفته و پس از حاضر شدن تصوير پشت آن با خطي خوش نوشته بود " نگارت چشم به راهِ تو است امير سالارِ من " تصوير را در لاي پارچه ي مخملي سرخي كه از عثماني خريده پيچيده و به توسط دايه به دست معشوقش رسانده بود امير سالار پس از رؤيت تصوير و ديدن رويِ يار يك تنه جلوي مادرش عزيز الدوله كه شاهزاده اي قاجاري بود ايستاده بود و با تحكّم تمام گفته بود من يك نفر را مي خواهم و آن كسي نيست جز نگار الملوك دختر شجاع الدين خان و جز اين براي خود سر و همسري بر نميگزينم به خلاف ميل عزيز الدوله كه محض رضاي پسرش قبول كرده بود دو كله قند و يك كاسه نبات و گل گيره پروانه اي شكل الماس نشان به توسط كنيزش براي عروس فرستاده بود ، وي كه كنار حوض بزرگ عمارت نشسته و موهاي بلند و پر پشت اش را در حال گوش دادن به نواي خوش آهنگ پرندگاني كه بر فراز شمس العماره مي خواندند ، مي بافت با صداي بلند شدن كلون در از جا پريده بود و دايه اش با سيني نقره محتوي وسايل ها آمده و عرض كرده بود حامل پيغام خيري از طرف كنيز عزيز الدوله هستم فردا شب براي شيريني خوران اينجا خواهند آمد . نگار الملوك سر خوش از اين خبر به ياد روزي مي افتد كه كنار درياي مرمره و تنگه ي بسفر امير سالار خان وعده ي وصل داده بود😚