2733
2734

دوستان اين داستان واقعي استخراج شده از منابع متعدد تاريخي و حاصل پژوهش چندين ساله خانم بايرام زاده و به قلم ايشون هست

بسيار زيبا و تفكر برانگيزه اميدوارم از خوندنش لذت ببريد

ماشاء الله لاحول و لاقوه الا بالله العلی العظیم.


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

کلا اینجور عشقهای حاشیه دار را دوست ندارم 

عشق خیلی هم غیر ارادی نیست به نظرم باید شرافت توش حفظ بشه

دعا کنید درتاریخ ۰۱/۰۱/۰۱ ۱۴ برای من معجزه اتفاق بیفته ......❤❤🙏🙏
2731

فاطمه سلطان دختر محمّدحسين بيك باغبان باشي باغ اقدسيه باغِ زبيده خانم امين اقدس گروسي همسر صيغه اي ناصرالدين شاه قاجار بود ، امين اقدس بدليل نابينايي و كم شدن سوي چشمانش فاطمه سلطان را با خود به عمارتش در عمارت اندروني كاخ گلستان برد و فاطمه سلطان كه دختري زيرك بود نديمه خصوصي امين اقدس گرديد ، روزي ناصرالدين شاه قاجار مهمانِ امين اقدس بود به دستور امين اقدس كنيزان و خدمتكاران مشغول پذيرايي از شاه شدند ، شاه چشمش به نديمه اي جوان افتاد كه تابحال نديده بود با ديدن فاطمه سلطان در حال كشيدن قليان خشكش زد گويي روح همسر متوفايش جيران فروغ السلطنه را ديده بود زيرا فاطمه سلطان شباهت بسياري به جيران جوانمرگ داشت شاه با يك نگاه يك دل نه صد دل عاشق دخترك گشت و با كسب اجازه از امين اقدس و دادن هدايايي گرانبها فاطمه سلطان را به عقد موقت نود و نه ساله خود در آورد از شدت ذوق و شوق هداياي بسياري براي فاطمه سلطان خريد و منزلي مجزا نزديك عمارت امين اقدس براي وي تهيه كرد و داخل آن را پر از اسباب و اثاث تجملاتي نمود ... فاطمه سلطان خوشحال از اينكه ديگر در سلك نديمه ها و كنيزان نيست با تفرعني خاص به زنان حرم فخر مي فروخت و در شب عروسي اش لباسي سپيد با تورهاي دست دوز مادام هاي ارمني كه سنگ هاي ريز و شكوفه هاي ريز با نگين هاي رنگي داشت بر تن كرده بود ، شب زفاف فاطمه سلطان براي شاه يك شب بياد ماندني بود شبي بود كه شاه از عشقش به ياد همسر محبوب از دست رفته اش كام دل بر گرفته بود و فرداي شب زفاف نام فاطمه سلطان را باغبان باشي نهاد و باغبان باشي چنان در دل و قلب شاه محبوب بود كه رشك تمام زنان اندروني را بر انگيخته بود ...چنان قدرتي در دست گرفته بود كه همسران طراز اوّل شاه مبهوت از قدرت مندي يك دختر باغبان به بازي روزگار مي انديشيدند .

ماشاء الله لاحول و لاقوه الا بالله العلی العظیم.

خب بقیش 🤔 کپی کردی تند تند بزار خبببب

فقط 3 هفته و 4 روز به تولد باقی مونده !

1
5
10
15
20
25
30
35
40
قرار بر این شد که خود را تغییر دهم نه محیط اطرافم را ... معجزه شد و اطرافم نیز تغییر کرد

فاطمه سلطان باغبان باشي تازه عروس دربار سلطنتي به رموز درباري آگاه نبود از اين رو زبيده خانم امين اقدس گروسي همسر صيغه اي ناصرالدين شاه قاجار مأمور تربيت وي گشت و رمز و راز دلبري و رموز درباري و آداب معاشرت را به وي آموخت ، به دستور امين اقدس خياطان ارمني براي باغبان باشي لباس هاي زري اطلسي و مخمل منچستري دوختند لباس هايي كه هر يك از ديگري زيباتر ، برازنده تو و دلفريب تر ... از بين لباس هاي باغبان باشي يك لباس بلند مخمل بنفشي بود كه حاشيه هاي آن نوار دوزي طلايي رنگي داشت و باغبان باشي براي دلبري از شاه آن را با كفش طلايي پوشيده و موهايش را با گيره هاي گل طلايي بسته و گوشواري طلايي با نگين ياقوتي بنفش بر گوش انداخته ، امين اقدس كه مسئول جواهرات سلطنتي بود براي زيبايي هر چه تمام تر وي انگشتري طلا مزين به الماس و ياقوت بنفش به وي داده بود ، باغبان باشي چون آهويي خرامان با وقاري خاص بر روي مخده تكيه زده و خواجه اي را پي شاه روان كرده بود ، شاه به عمارتش رفته بر روي صندلي چوبي لهستاني كه خاص وي بود جلوس كرده ، مبهوت زيبايي باغبان باشي با نگاهي پر از شراره هاي عشق به وي مي نگرد ، باغبان باشي براي راحتي شاه قاچي هندوانه برايش آماده مي كند و قلياني چاق شده جلويش مي گذارد شاه به اشاره اي وي را فرا مي خواند باغبان باشي كنارش رفته شاه ميل بوسيدن لب هاي وي را دارد و باغبان باشي امتناع مي كند شاه ابرو درهم كشيده علّت را جويا مي شود ، باغبان باشي با لبان غنچه شده اي مي گويد قربانت گردم ، اين اسم را دوست ندارم همه مرا دختر باغبان خطاب مي كنند ! شاه قهقهه اي مستانه سر زده و با خرسندي به وي مي نگرد مي گويد : تو محبوب و معشوق من هستي چه دختر باغبان باشي چه نباشي نامت را مي گذارم خانم باشي ... خانمِ قلب من خانمي ... باغبان باشي با خشنودي لبخندي از سر غرور زده از شاه پذيرايي شاياني به عمل مي آورد . فردايش در حياط بزرگ اندروني همهمه اي سَر مي دهد كه تازه عروس دربار يكه تاز قلب سلطان صاحبقران گشته است ، لقب تازه باغبان باشي كه ديگر خانم باشي شده بود و شاه به وي خانم مي گفت رشك به دل هووهاي بي شمارش انداخته بود ، خانم باشي با لباسي سراسر سفيد و موهاي مشكي بلندش كه تا به كمرش مي رسيد مسرور از لقب تازه اش در معيت خواجگان و كنيزان اش در حياط بزرگ اندروني كاخ گلستان قدم مي زند و با چيدن و بوييدن گل رزي سفيد خنده اي مرموز مي كند و به عمارتش مي رود .

ماشاء الله لاحول و لاقوه الا بالله العلی العظیم.
2738

فاطمه سلطان خانم باغبان باشي اكنون يكه تاز زنان اندروني است ، با زرنگي و چالاكي تمام مشغول فراگيري رمز و راز دلبري از ديگران زنان شاه است ، هر شب براي شوهر تاجدارش خود را به بهترين نحوي مي آراست ،روزي تصميم گرفت براي محكم كردن جايگاهش در قلب شاه از شاه آبستن شود براي اين امر بهترين لباسش كه مخمل طوسي براق بود بر تن كرده و گوشواري الماس بر پايه ي نقره بر گوش انداخته ، موهايش را تابدار كرده و سرمه اي بر چشمان شهلايش كشيده به خدمه دستور داد براي شاه اناري دانه كنند اناري سرخ كه مورد علاقه شاه بود و كبابي نيز بر سيخ كشيده بپزند ، كنيزش فاطمه حامل نامه ي وي به شاه است بر روي نامه به خطي خوش چنين نوشته شده بود : شاها قربان خاكپاي وجود مباركت گردم اين كمينه امشب منتظر شما هستم امشب به آستانم بيا ، شاه نامه را با لبخندي سرخوش خوانده و بوييده و بر روي چشمانش گذاشته ، براي صرف شام به تالار باغبان باشي مي رود ، صداي موسيقي ملايمي در فضاي تالار مي پيچد و نور كم شمع ها در شمعدان هاي پايه نقره اي حس آرام بخشي به شاه مي دهد ، بوي كباب داغِ تازه كه براي گرم نگه داشتن بر روي بخاري تالار است هوش از سر شاه مي پراند ، پرده مخمل زرشكي رنگ به كناري مي رود باغبان باشي با كاسه اي چيني گل مرغي پر از انار داخل مي آيد در آن نور كم سوي شمع ها انار دانه شده را به دست خود بر دهان شاه مي گذارد شاه سر مست از عشق جوانش موهاي تابدار نو عروسش را مي بويد بوي گل بنفشه در مشامش مي پيچد باغبان باشي آهسته در گوشش با نوايي خوش زمزمه مي كند و از شاه طالب پسري مي گردد پسري كه سوداي وليعهدي اش را در سر دارد ... شب با همه سودايي اش به پايان مي رسد باغبان باشي مست از اجراي خواسته اش بر بالينش نشسته است پيغامي به امين اقدس همسر صيغه اي شاه مي فرستد بدين مضمون : انشاءالله از شاه پسري آبستن هستم ... اين نَقل دو ماه بعد در اندروني مي پيچد و باعث قال و مقال و هياهو مي شود هياهويي كه سبب آن بيم از اين بود كه مبادا طفل تازه وليعهد جديد سلطنت پادشاهي ايران گردد .

ماشاء الله لاحول و لاقوه الا بالله العلی العظیم.

خانم باشي خوشحال از اينكه بار حملي از پادشاه ايران دارد با صلاحديد امين اقدس به استراحت مي پردازد در يك عصر تابستاني در حياط بزرگ اندروني كاخ گلستان كه همه هووها و زنها و كنيزها براي استراحت به حياط رفته و بر روي تخت هاي چوبي نشسته بودند دستور ميدهد كنيزانش سيني نقره حاوي آلبالوهاي درشت را بر روي تخت ها نهاده و موهاي بلندش را در دو طرف گيسوانش بافته و به حياط رفته بود ، امين اقدس دستور ميدهد خنياگران و رامشگران سازي بنوازند و آوازي بخوانند اين بساط باعث رشك هووها گشته بود و پس از اتمام ساز و آواز امين اقدس ندا سر مي دهد كه خانم باشي بار حملي از شاه دارد و طفل پسر است .... مدتي بعد پسر خانم باشي هنگامي كه شاه در سفر سوم فرنگ به سر مي برد به دنيا مي آيد ، خبر فارغ شدن وي را در تلگرافي به شاه اطلاع مي دهند و خانم باشي شادمان از داشتن پسر به امام جمعه دستور ميدهد در شب شش پسرش به اندروني رفته و در مراسمي مجلل بر روي طفل اسمي بگذارد ، پس از آمدن شاه از سفر فرنگ ، خانم باشي مهماني مفصلي مي گيرد و شاه به ديدارش مي رود براي پسرِ محبوبه جوانش لباس هاي دست دوز فرنگي سوغات برده است خانم باشي به استقبال شوهر مي رود و از شاه مي خواهد شبي به بسترش برود شاه مي پذيرد ، در اندرون قال و مقالي بر مي خيزد كه شاه نيامده به اندرون باشي رفته است . خانم باشي نوزاد را به شاه مي دهد و هنگامي كه شاه مشغول بازي با طفل بود از شاه مي خواهد در حق طفل و آينده ي وي مساعدتي بنمايد شاه ميپذيرد فردايش دار و دسته امين اقدس در اندرون جار مي زنند كه شاه از طفل خانم باشي بسيار خوشش مي آيد و دور نيست كه اين طفل روزي پادشاه آينده ي ايران گردد امري كه رعب و وحشت به دل شكوه السلطنه مادر مظفرالدين ميرزا وليعهد كه در تبريز به سر مب برد مي شود ، شاه براي پسرش پرستاران كار آزموده اي استخدام مي كند پرستاران جواني كه بيست و چهار ساعت شبانه روز وظيفه مراقبت و نگهداري از نوزاد را داشتند ، دايه اي كاربلد امين اقدس براي نوزاد انتخاب مي كند تا تحت آموزش وي تعليم و تربيت يافته .... هر روز و شب تعدادي خواجه پشت در اتاق خانم باشي براي مراقبت از جان نوزاد نگهباني مي دادند امري كه براي هيچ يك از نوزادان شاه اتفاق نيفتاده بود امّا ستاره بخت و اقبال خانم باشي چندان بلند نبود علي رغم اين مراقبت ها نوزاد پسر بر اثر يك بيماري در سن پنج ماهگي فوت كرد و خانم باشي و شاه را در غمي عميق فرو برد غمي كه از فروغ چشمان خانم باشي كاست و اندرون به آن پهناوري حيرت زده از طالع نوزاد در خاموشي فرو رفته بود .

ماشاء الله لاحول و لاقوه الا بالله العلی العظیم.

وا بچه مرد

یه روزی رفتیم تو کوچه با دوستامون بازی کردیم بدون اینکه بدونیم اخرین بار بوده😥😣کی فکرشو میکرد یه روز با ادمایی حرف بزنیم که تا اخر عمرمون شاید هیچ وقت نبینیمشون🤩😍

پس از چندي شاه عازم سفر عراق عجم مي گردد و خانم باشي كه طفل ديگري در راه داشت اصرار در همراهي با شاه مي كند ، شاه بخاطر طفل مخالفت مي ورزد امّا حريف خانم باشي نمي شود و خانم باشي با دار و دسته و دبدبه و كبكبه با خدمه و كنيزان سوار بر كالسكه عازم سفر عراق عجم مي گردد ، در طول راه بر اثر تكان هاي شديد كالسكه حالت تهوع بر وي عارض مي شود و به دستور شاه دكتر فووريه حكيم فرنگي دربار خانم باشي را معاينه مي كند و دستور به استراحت مطلق مي دهد ، اين حال چند روزي تداوم مي يابد و حال خانم باشي رو به وخامت مي نهد طبيبان ايراني پس از معاينه خانم باشي حكم به سقط طفل مي دهند ، دكتر فووريه نيز معاينه مي كند امّا سقط را مصلحت نيمبيند و به شاه عرض مي كند كه سقط جنين صلاح نيست شاه به ظاهر مي پذيرد امّا چندي بعد گوش به سخنان طبيبان ايراني نهاده و دستور مي دهد طفل خانم باشي را سقط كنند در چادر خانم باشي طبيبان جمع شده و با حضور خدمه و نديمه ها طفل را كه نوزاد پسري بود سقط مي كنند اين امر باعث پريشان حالي خانم باشي گشته و چنان حالش بد شده بود كه بيم تلف شدن وي مي رفت و دكتر فووريه وي را معاينه كرده و با دادن داروهايي خاص خانم باشي را از تلف شدن نجات داده و مداوايش كرده بود ، خانم باشي با حالي زار به سفر رفته و پس از بازگشت از سفر چندي به باغ اقدسيه نزد پدر و مادرش رفته بود و شاه غمگين از نبود وي با ملتزمان ركاب همايوني و شكارچيان درباري به اردوهاي چند شبه شكار رفته بود بلاخره شاه طاقت نياورده و اعتماد الحرم را به دنبال خانم باشي فرستاده بود ، پس از بازگشت خانم باشي شاه مسرور به ديدن وي به عمارت خانم باشي در اندروني مي رود ، به دستور خانم باشي كنيزان از شاه پذيرايي شاياني به عمل آورده به ناگاه دختري زيبا و پري چهره با ليواني شربت آلبالوي خنك كه در سيني بلوري قرمز قرار داشت نزد شاه مي رود و سلامي مي كند و شربت آلبالو تعارف كرده و به نزد خانم باشي مي رود ، خانم باشي به شاه عرض مي كند كه خواهرم ماهرخسار است چندي به نزد من مهمان آمده است امّا شاه بي توجه به سخنان خانم باشي از ديدگانش فروغ عشقي تازه مي بارد عشقي كه جانش را در راهش مي نهد و اين فكر از ذهنش مي گذرد : پيرانه سرم و هواي عشق جواني به سر دارم ... عشقي افسانه اي ، عشق پادشاهي شصت ساله به دختركي دوازده ساله عشقي كه جانش و بنيان پادشاهي اش را بر سر آن نهاد

ماشاء الله لاحول و لاقوه الا بالله العلی العظیم.
اینم که هرکی رو دید سر به رسوایی زد🤪

پول داشته خواهرررررروگرنه هیچکی نگاشم نمیکرد

یه روزی رفتیم تو کوچه با دوستامون بازی کردیم بدون اینکه بدونیم اخرین بار بوده😥😣کی فکرشو میکرد یه روز با ادمایی حرف بزنیم که تا اخر عمرمون شاید هیچ وقت نبینیمشون🤩😍

دلم البالو کشید 

یه روزی رفتیم تو کوچه با دوستامون بازی کردیم بدون اینکه بدونیم اخرین بار بوده😥😣کی فکرشو میکرد یه روز با ادمایی حرف بزنیم که تا اخر عمرمون شاید هیچ وقت نبینیمشون🤩😍
2706
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
داغ ترین های تاپیک های امروز