از جمعه هفته میش شوهرم منو ورداشت برد شهرشون اونجا که سر یه چیزی کلا با من قهر بود خونه خاله هاش که میرفتیم انگار برج زهر مار بود
بعدشمکه از روز سشنبه مامان باباش و داداشش و خواهرش و بچشو جاری اومدن خونه ما کلا
یخورده سرسنگین تر بودم باهاشون
حالا که رفتن آقا لیله القدر راه انداخته که تو بداخلاقی دیگه نه تورو میبرم خونه مامان بابام نه من میام خونه مامان بابات
یک کلممکه گفتم بابا تو برک به هرکی میخوای بگو ما تو سالداول زندگیمون انقد مهمون داریمیکسره ببین چی میگن که بنای داد و بیداد رو گذاشته که مامان بابا مهمون نیستن و داااااد و بیداد سر من
منم اومدم تو اتاق زدمزیر گریه که باز اومده حاضرشو ببرمت تونه بابات اینا تا با فامیل خودت خوش باشی
گفتمنمیرمهستم تو خونه خودم
گفت پس ساکت شو حوصله صداتو ندارم و رفت تو اتاق دیگه دراز کشیده
منم پاشدم ناهار گذاشتم اومدم این اتاق دیگه
چیکار کنم؟
آخه این ستمی که من یکسره باید از مامان بابای آقا پذیرایی کنم
بعدم شروع کرد داد زدن که ازین ببهپعد که مامان بابامبیان تو میری خونه باات خواستن ۱۰روز بمونن میمونن اونا کهرفتن برمیگردی
نمییخوام با مامان بابامتو این خونه ببینمت