2777
2789

سلام این داستان واقعی زندگیه که می خوام برای شما تعریف کننم اونایی که فکر می کنن الکیه لطفا همین الان از تایپک خارج شن چون چند روز با اینکه خیلی کلاس داشتم اما بازم نوشتمش پس لطفا بی احترامی نکنید تند تند کپی می کنم می زارم  ممنون از اوناایی که دنبال می کنن برای اینکه ساده باشه خوندنش به زبان عامیانه نوشتم فقط اولش یه توضیح کوتاه درباره ی خانواده اشه که سوم شخص نوشتم

هیچی درست نمیشه... مگه اینکه بخوای درستش کنی

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

روزی در شهر جنوب کنار سواحل دریا . جایی که مردمانش با بوی ماهی ماهی کباب و بازار گرم بزرگ شده اند جایی که دمایش در هر روز سال مدیترانه ایی بود اما تابستان هایش لذت دیگری داشت

پدرش اسحاق ماهی گیر بود مادرش هم خانه دار از این خانواده ها نبودند که کشتی دارند و چند نفر جلوی دستشان کار می کنند

ساده ی ساده پدرش جز همین کارگران ماهیگیر بود که حقوق کمی می گرفت حقوق پدرش اونقدر زیاد نبود که بتونه خرج شیش تا بچه رو بده خواهر اسحاق هرچی بهش می گفت اسحاق جنگه بمبارانه چه جوری می توی از این شهر به اون شهر با شیش تا بچه و زن اسباب اثاثیه و.... بری بیا این دخترات رو شوهر بده دوتاش بزرگن بارخودتو کم کن مرد . اما اسحاق به فرش ماشینی زیر پایش اشاره می کرد ومی  گفت : شده این فرش زیر پامو بفروشم اینا رو شوعر نمی دم اینا باید درس بخوانن اسحاق مرد خیلی خوبی نبود در حق زنش سارا خیلی ظلم کرد به همین خاطر بود که سارا هیچ وقت بعد از مرگ شوهرش ازدواج نکرد

***********

از اینجا به بعد برای اینکه سخت نشه خوندنش براتون اول شخص می نویسم .

از زبان

ناردونه

من چهارتا خواهر به جز خودم داشتم امیره رقیه سکینه حمیده و یه برادر مسعود

مسعود نا تنی بود یعنی بابا اسحاق قبل از مامان سارا یه زن دیگه داشته مسعود خیلی با ما نمی جوشید یعنی از وقتی رسید کلاس ده راهشو جدا کرد

من بچه ی دوم خانواده بودم  همیشه خب خدارو شکر اسم منو عمه انتخاب کرده بود

هر روز خدا بعد از رقیه که به دنیا اومد ما جنگ داشتیم مادرم پسر می خواست و هر سال یه بچه می اورد دیگه داشتم از دستش عصبی می شدم اونسال کنکور داشتم  اما صدای وق وق بچه نمی زاشت درس بخونم همیشه کتابمو دست می گرفتم و می رفتم تو تراس کنار بشکه ی نفت با بوی نفت و

هیچی درست نمیشه... مگه اینکه بخوای درستش کنی

صدای دعوای مردم و نور کم صدای ماشین درس می خوندم البته اون سال دیگه جنگ تمام شده بود  خدا زد و من بعد از اون همه زحمت پرستاری قبول شدم هر روز یک خاستگار می امد و می رفت حواهر بزرگ ترم خیلی کمتر نسبت به من خواستگار داشت و اینو از بغض و کینه و حسد ش نسبت به نگاه کردمش به من متوجه می شدم کم کم داشتند خواهرای دیگه ام هم بزرگ می شدند اما خواهر بزرگم روز به روز بچه تر می شد سکنیه هر لباس نو و..... که من می خریدم رو بدون اجازه ی من اول اون می پوشید و مامان هم همیشه از اون طرف داری می کرد سکینه دیپلمشو که گرفت دیگه دنبال درس نرفت همونجا رهاش کرد و رفت دنبال شغل ازاد منشی گری . خواستگار ی برایم امد که شرایطش از هر نظر بیست و عالی بود  اینقدر پول دار بودند که با کفش وارد خانیمان شدند . نمی گم پدرم مجبور به ازدواجم کرد ولی اینقدر مادرم و سکینه در گوشم خواندند که قبول کردم چشم باز کردم دیدم در سفره ی عقد کنار مردی نشستم که در ان لحظه حتی نامش را هم فراموش کردم  بله ایی که گفتم را انگار من نگفتم صدا گویا از دهان من خارج نشد بقیه اش هم رسومات عقد بود و عسل و.... که ترجیه می دم اون رو به یاد نیارم . سال اول زندگی گمان می کردم دو بال فرشته بر شانه ام نشسته و منو به قصر برده سال دوم زندگی که شروع شد ورق برگشت . زندگی همچون زهر مار شد که اونو به جای عسل به خوردم می دادند خواهرم هم به یک تاکسی دار ازدواج کرد ولی هیچ وقت بهم نگفت که اختلاف طبقاتی چقدر بده خوب اون با هم سطح خودمون ازدواج کرد

******************************قسمت دوم

هیچی درست نمیشه... مگه اینکه بخوای درستش کنی

دعوام شد با میلاد  نمی دونم سر چی اما یه دعوای سخت کردیم اون روز عصبی شد خیلی عصبی همیشه دعوامون لفظی بود اما اون روز به کتک هم ختم شد کتکی که ضربه اش روی صورتم ماندگار شد اون اولین روزش بود روز های بعد گویا دیگه یخ ش ریخته باشد با همه چی کتک می زد  دمپایی . شلنگ . دست . لگد . کمربند و غیره اما بد ترینش را به خوبی به یاد میاورم عروسیه امیره شب دعوت بودیم  فامیل شوهرش جوری بود که باید عروسی قاطی می بود ان شب میلاد تیپی را زده بود که تنها شب عروسی از او دیده بودم کت و شلوار خاکستری رنگی با پیراهن صورتی که زیرش پوشیده بود بد جوری به او می امد صورتش هم مرتب کرده بود و موهایش را ژل زده بود و یک عطر را هم روی خودش خالی کرده بود

هیچی درست نمیشه... مگه اینکه بخوای درستش کنی

به قدری زیبا بود که دلم می خواست او را بغل گرفته و بفشارم نگاه سرسری به لباسم  انداخت پوزخند تمسخر امیزی روی لبانش نشست حق داشت لباس حنا بندانم را پوشیده بودم خب هیچ لباسی به غیر از ان پیدا نکردم  البته لباس به من تنگ شده بود و کمی از چربی هایم بیرون زده بود و زیپ کنارش هم تا نصفه بسته شده بود  از کنارم می گذرد و به سمت ماشین می ره پشت سرش سوار ماشین شدم  عروسی امیره اینقدر زیبا بود و قشنگ که لذت بردم اما باز عطش حسادت را در چشمان سکینه می دیدم او حالا یه دختر داشت به اسم هانیه

به سمت امیره می رم و تبریک می گم در عرض چند ثانیه میلاد رو کنار میز های سرتا سر دختر می بینم امیر ناراحت می شود از اینکه چرا لباس جدید برای عروسی اس نخریده ام این را از نگاهش می فهممم اما هیچ چیز به زبان نمی اورد نگاه شوهرش عجیب به او مهربان بود با اینکه هزاران دختر اطرافش بودند اما نگاهش پاک بود نه مانند میلاد که زمان رقص به جای زنش دست یکی از دختر ها را گرفته و دائم وسط بود. اینقدر ضایع بازی در اورد که هنگام رفت مادرم دستم را گرفت و گوشه ایی گفت بین تو ومیلاد شکراب شده ؟ و من می گفتم نه مادر من و انها را می پیچاندم ماست مالی که مطمعنم جواب نداد و انها می فهمیدند در حالی که میلاد دم در ماشین شماره ی یکی از دختر ها را می گرفت و سوار ماشین شد

حتی دیگه یک درصد هم برام مهم نبود.

****************

قسمت سوم

هیچی درست نمیشه... مگه اینکه بخوای درستش کنی

خانه با او دعوا کردم زیاد از اینکه چرا با من نرقصید و از اینکه مادرم فهمیده بود دیگر به اعصابش مسلط نبود کمربندش را در اورد و همین طور که می زد گفت انتظار داشتی با تو برقصم؟؟ نه خیلی خوشگل بودی و لباسات قشنگ بود

و چند فوش به پدر و مادرم داد که دوست داشتم گردنش را خورد کنم کارت به استخانم رسیده بود  دیگر کتک و تحقیر بس بود همین طور که خودمو زیر اب یخ رها می کردم فکر فرار هم بودم

هیچی درست نمیشه... مگه اینکه بخوای درستش کنی

از شانس خوبم فردا شبش با دختره قرار داشت من هم چمدانم را بسته و به راه افتادم نمی دانم ولی هرچه پول و طلا داشتم نقد کردم تا چند صباحی زنده بمانم خانه ی مادرم نرفتم چون پیدایم می کرد و خونم را نی ریخت رفتم به سهر های مختلف از شمال به جنوب در هر شهر بیش از هفت روز وای نمی ایستادم به مادرم که با تلفن عمومی زنگ می زدم از تهدیدات میلاد می گفت که خدا رو شکر پرهام (شوهرامیره)  جلویش وای می ایستاد بیش تر نگران ابروی امیره بودم که بعد از دو روز زندگی ابرویش جلوی پسره رفت یک سال سرگردان بودم از این شهر به ان شهر  تا اخرش از مادرم شنیدم

هیچی درست نمیشه... مگه اینکه بخوای درستش کنی
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

کنکوریا

girhl | 48 ثانیه پیش
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز