روزی در شهر جنوب کنار سواحل دریا . جایی که مردمانش با بوی ماهی ماهی کباب و بازار گرم بزرگ شده اند جایی که دمایش در هر روز سال مدیترانه ایی بود اما تابستان هایش لذت دیگری داشت
پدرش اسحاق ماهی گیر بود مادرش هم خانه دار از این خانواده ها نبودند که کشتی دارند و چند نفر جلوی دستشان کار می کنند
ساده ی ساده پدرش جز همین کارگران ماهیگیر بود که حقوق کمی می گرفت حقوق پدرش اونقدر زیاد نبود که بتونه خرج شیش تا بچه رو بده خواهر اسحاق هرچی بهش می گفت اسحاق جنگه بمبارانه چه جوری می توی از این شهر به اون شهر با شیش تا بچه و زن اسباب اثاثیه و.... بری بیا این دخترات رو شوهر بده دوتاش بزرگن بارخودتو کم کن مرد . اما اسحاق به فرش ماشینی زیر پایش اشاره می کرد ومی گفت : شده این فرش زیر پامو بفروشم اینا رو شوعر نمی دم اینا باید درس بخوانن اسحاق مرد خیلی خوبی نبود در حق زنش سارا خیلی ظلم کرد به همین خاطر بود که سارا هیچ وقت بعد از مرگ شوهرش ازدواج نکرد
***********
از اینجا به بعد برای اینکه سخت نشه خوندنش براتون اول شخص می نویسم .
از زبان
ناردونه
من چهارتا خواهر به جز خودم داشتم امیره رقیه سکینه حمیده و یه برادر مسعود
مسعود نا تنی بود یعنی بابا اسحاق قبل از مامان سارا یه زن دیگه داشته مسعود خیلی با ما نمی جوشید یعنی از وقتی رسید کلاس ده راهشو جدا کرد
من بچه ی دوم خانواده بودم همیشه خب خدارو شکر اسم منو عمه انتخاب کرده بود
هر روز خدا بعد از رقیه که به دنیا اومد ما جنگ داشتیم مادرم پسر می خواست و هر سال یه بچه می اورد دیگه داشتم از دستش عصبی می شدم اونسال کنکور داشتم اما صدای وق وق بچه نمی زاشت درس بخونم همیشه کتابمو دست می گرفتم و می رفتم تو تراس کنار بشکه ی نفت با بوی نفت و