سلام دوستان
خیلی از دوستان مایل بودن خاطرات زندگیمو و چوب خدا رو كه گفتم بشنون.
منم به طور خلاصه وار تایپ كردم و اینجا پیس كردم.
من متولد 1362 هستم فرزند اول خانواده 3 داداش و 4 خواهر هستیم ماشالله
نمیتونم بگم خوشبختانه، متاسفانه همه ماها وقتی به دنیا میایم دست خودمون نیست. اینا رو میگم كه قاعده داستان تو دستتون باشه.
خب بگذریم
خلاصه اینكه من در اوج دعوای خانوادگی پدر و مادرم ناخواسته وارد زندگیشون شدم، وانگاری به قول خودشون مجبور به ادامه زندگی شدن، كه البته بعد از من ماشالله 6 فرزند اونم یكسال یكسال به دنیا آوردن.
خلاصه اینكه من شدم قربانی افكار منفی و حرص و طمع و همه چیز...... پدر و مادرم تا یكجا بدشانسی میاوردن میكوبیدن تو سر من، تا دعواشون میشد بازم مقصر من، بچه هاشون دعوا میكردن یا خطایی ازشون سر میزد بازم مقصر من كلاً شده بودم قربانی.
خب بگذریم، گذشت تا 20 سالگی هر شب و روز كارم گریه بود و بدتر از اینكه شده بودم كُزد تمام كارهای خونه به گردن من بود.
هفته دو سه بار كتك نمیخوردم كه راحت نمیخوابید. مامانم كتك نمیزد ولی خیلی قشنگ فتنه گری میكرد. و منو باد كتك میداد بوسیله بابام بعد خودش هم الكی میومد وسط ادای مامانای مهربان و جانسوز در میاورد.
حلالشون نمیكنم بخدا
حالا بریم داستان اصلی كه شروع شد.
20سالم بود شب عید قربان تو شهر ما به همه خونه ها گوشت و برنج زنده میدن.
اگه مایل هستین ادامه داستان را تایپ كنم واستون