اون هفته مثل مار به خودم میپیچیدم
۲۸ تیر روز عروسیش بود و اینجا جشن گرفته بودن.انقدر حالم فاجعه بود که پسر عمم فهمیده بود و اون روز به بهانه تعمیر کامپیوتر اومده بود خونمون و مامانمم که میدونست بچه خوبیه حساس نشده بود نسبت به کارش.با اون قیافه مثل زامبی بودم.مرده که از قبر در میاد.گفت چته تو؟چرا اینطوری شدی؟نکنه عاشق شدی؟میترسیدم ازش.فکر کن از اونم کتک میخوردم که چرا عاشق شدی؟گفتم نه.مریضم.گفت اره منم خرم.هرچقدر اصرار کرد نگفتم مامانم میرفت و میومد چای میاورد و تعریف میکرد نتونست بفهمه چمه.
اون شب قطعاااااااااا بدترین شب عمرم بود.بخصوص اخر شب که قلبم تند تند میزد.تصور میکردم الان...
میمردم.
کاش میمردم.
من همون پری که صدای خنده و شادیم گوش فلکو کر میکرد نشسته بودم و زار میزدم که شب عروسی عشقمه و اون الان داره چکار میکنه.
مامانم اینا میدونستن حالم خرابه کاری باهام نداشتن.
تا صبح اشک ریختم.
نامه ها و خاطراتشو خوندم.نفرینش کردم سینه کولیدم واسه زنش که نمیشناختمش.
دیگه تموم شده بود
اون زن داشت.
عشقمون تموم شد.
هربار میرفتم بیرون دعا میکردم با زنش نبینمش.هرچند خونش اینجا نبود ولی میترسیدم اتفاقی بیان این طرفا من با چشمای کور شدم ببینمش.
اما دو سال و خرده ای بعد دیدمش.اونم دقیقا در خونمون.با یه شکم جلو اومده دستشو گرفته بود.محرم بود.شبا شلوغ پلوغ میشد منم داشتم میرفتم هیئت تماشا کنم.یه درد کهنه رو حس میکردم ولی اونقدری وحشتناک نبود که از قبل تصور میکردم.
به نظرم فکرش سخت تر از واقعیتش بود.
بچشون یک سالش بود که از دوستای مشترکمون شنیدم ایدا گفته داداشش میخواد زنشو طلاق بده.انگار ته دلم خنک شد ولی به من چه ربطی داشت؟با بچه؟با زن؟دوباره میومد پیش من؟اونم میومد من دیگه نبودم.
فقط فکر و حسرتش به دلم مونده بود و مرور هر روز خاطراتش