خلاصه دیگه سسامان ازاون شب به بعددیگه شبی نبودبه من پیام نده,,,منم فهمیده بودم دوسم داشته بدجورقلبم شکسته بود,,,ولی چه فایده ای داشت اینقددیر,,,من تازه داشتم وابسته شوهرم میشذم ولی اون همه چیوخراب کرد,,,احساس میکردم کلاه سرم رفته,,,خیلی درگیرسامان شده بودم بازم مثل همون روزاشدم,,,نسبت به شوهرم سردشده بودم وباسامان بیشترراحت بودم,منظورم اینه بیشترباهاش حرف میزدم ورازام پیشش بود,,,یروزبهم گفت دارم بهدوابسته میشم توشوهرداری بیاتموم کنیم,,,منم احساس خیانت میکردم,,,بااینکه فقط هون شب ازگذشته حرف زده بودیم,,,,ازش جداشدم,,,من ازشوهرم زده شده بودم وهمه فکرم پیش سامان بود,,,احساس خیانت داشت دیوونم میکرد,,,تصمیم گرفتم خودکشی کتم,,,ولی ترسوترازاون بودم که راه سختشوبرم,,تصمیم گرفتم راحترین راه تقریباالبته که قرص خوردن بودوامتحان کنم,,صبح بیدارشدم که برم مدریه بامعده خالی قرصاروخوردم,,,رفتم مدرسه تومدرسه ازهوش رفتم وباامبولانس منورسوندن بیمارستان,,,,البته بگمامن باشوهرم مشکل داشتم واون واقعااذیت میکرد,,سرچیزای الکی گیرمیدادواینا,,,,همش باهم درگیربودیم,,,,توبیمارستان معدموشستشودادن ویه روزبیمارستان بودم چون کم خون بودم ضعف کرده بودم بدبودبرام