2733
2739
عنوان

دیرفهمیدم اونم منومیخواسته۲

| مشاهده متن کامل بحث + 2814 بازدید | 128 پست

البته یه چیزی یادم رفا بگم,,,قبل اینکه بگم اونابیان خاستگاری من باهمون خط که علی اورذه بودبرام به خالم یعنی مادرسامان پیام دادم ومشورت گرفام ازش درباره شوهرم,,,چون خیلی بلهاش صمیمی بودم,,,,اینوداشته باشید

دلموتوی این روزگارسگی زیرپاگذاشتم وکشتم

عقدکردم,,,کلاعلی وسامان وفراموش کردم چون کثافت کاری گذشتموزیرپاگذاشته بودم,,برای خودم تاسف میخوردم,,,شوهرموفرشته نجاتم میدونستم,,,,درسته اول دوسش نداشتم لی داشتم کاری میکردم که عاشقش شم,,,وداشتم عاشق میشدم تااینکه یه پیام وروگوشیم دیدم

دلموتوی این روزگارسگی زیرپاگذاشتم وکشتم


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2728

شوهرم کنارم بودکه این پیام ودیدم ولی اون ندید,ناخوداگاه ازسرجام بلندشدم ورفتم تواشپزخونه,,,جواب دادم سامان دیگه چه خریه,,,,گفت پسرخالتم,,,گفتم خودم بهت پیام میدم,,,ترسیدم شوهرم ببینه بخاطرهمین رفتم تواتاق وبه بهانه درس خوندن دروبستم,,,اینجادوم دبیرستانم,,,,جواب دادم خب,

_زهرا()همون دخترداییم چی میگه

_چی میگه چمیدونم

_میگه تومنودوسم داشتی

_گفتم اول توبگوبینم به من حسی داشتی یانه

_گفت اره

 _اره منم داشتم,خوب چرابهم نگفتی

_خواستم دانشگاموتموم کنم وبرگردم که توهم توهوانیوفتی ولی نمیدونستم اینقدزودهوس شوهرمیکنی

_هه

_به اون خطتت که به مانم پیام داده بودی وخیلی زنگزدم وپیام دادم,خواستم باهات قراربزازم ببینمت

_اگه میخواستیم میومدی پیشم میگفتی بهانه نیاربرات مهم نبودم

_توراضی بودی نخواستم زندگیت وخراب کنم

_عشقت اگه واعی بودهمه کارمیکردی

دلموتوی این روزگارسگی زیرپاگذاشتم وکشتم
شوهرم کنارم بودکه این پیام ودیدم ولی اون ندید,ناخوداگاه ازسرجام بلندشدم ورفتم تواشپزخونه,,,جواب دادم ...

😥😥😥😥😥

من به دستانه خداخیره شدم معجزه کرد😍کاربر(@baharjoon94)دلم خیلی برات تنگ شده  

خلاصه دیگه سسامان ازاون شب به بعددیگه شبی نبودبه من پیام نده,,,منم فهمیده بودم دوسم داشته بدجورقلبم شکسته بود,,,ولی چه فایده ای داشت اینقددیر,,,من تازه داشتم وابسته شوهرم میشذم ولی اون همه چیوخراب کرد,,,احساس میکردم کلاه سرم رفته,,,خیلی درگیرسامان شده بودم بازم مثل همون روزاشدم,,,نسبت به شوهرم سردشده بودم وباسامان بیشترراحت بودم,منظورم اینه بیشترباهاش حرف میزدم ورازام پیشش بود,,,یروزبهم گفت دارم بهدوابسته میشم توشوهرداری بیاتموم کنیم,,,منم احساس خیانت میکردم,,,بااینکه فقط هون شب ازگذشته حرف زده بودیم,,,,ازش جداشدم,,,من ازشوهرم زده شده بودم وهمه فکرم پیش سامان بود,,,احساس خیانت داشت دیوونم میکرد,,,تصمیم گرفتم خودکشی کتم,,,ولی ترسوترازاون بودم که راه سختشوبرم,,تصمیم گرفتم راحترین راه تقریباالبته که قرص خوردن بودوامتحان کنم,,صبح بیدارشدم که برم مدریه بامعده خالی قرصاروخوردم,,,رفتم مدرسه تومدرسه ازهوش رفتم وباامبولانس منورسوندن بیمارستان,,,,البته بگمامن باشوهرم مشکل داشتم واون واقعااذیت میکرد,,سرچیزای الکی گیرمیدادواینا,,,,همش باهم درگیربودیم,,,,توبیمارستان معدموشستشودادن ویه روزبیمارستان بودم چون کم خون بودم ضعف کرده بودم بدبودبرام

دلموتوی این روزگارسگی زیرپاگذاشتم وکشتم
2738

توافکاربچکیم گفتم خره سامان میخوادت طلاق بگیر,,,زنش شو,,,شوهرتم که هی اذیتت میکنه 12سالاختلاف سنی داشتیم,,حرف هموواقعانمیفهمیدیم,,,دیرفهمیدم که منومیخوادپسرخالم حیلیییییییی دیر,,,,تصمیم گرفتم جداشم,وگذشتم وجبران کنم,,خربودم دیگه,,,باخانوادم مطرح کردم مخالغ بودن بخاطرابروشون,بااینکه میدونستن منوشوهرم مشکل داریم ولی اصرارروی ابروشون داشتن,,,,کارم سخت ترشد,,,تااینکه باشوهرم دعوام شدوهردوتصمیم به طلاق گرفتیم,,,همه دیگه فهمیده بودن من میخوام جداشم,,,یه روزسامان پیام داداگه بخاطرمن میخوای جداشی من نمیام بگیرمت,,,اصلاکپ کردم من داشتم چیکارمیکردم,,,این واقعامنومیخواسته خاک توسرش باعشقش,,,,اونجابودفهنیدم که علی چقدمنودوسم داشته,,,حالامیگم,,,,دیگه این که اینجوری گفت منم گفتم نه خیرمن راضی نیستم جداشم این شوهرمه که میخوادمنوطلاق بده من دویسش دارم وجذانمیشم

دلموتوی این روزگارسگی زیرپاگذاشتم وکشتم

خواستم اینجورپیشش جلوه بدم که نفهمه بخاطراون بوده,,,شوهرمم که هرروزتهدیدواذیت,,,شانسم نداشتم,,,حداقل این خوب میبود,,,,یه روزهمون دوستم یه نامه لزطرف علی داد,,,نوشته بودمیدونم چراشوهرکردی برگردمن هنوزمیخوامت واینا,,,البته علی تاسه ماه بعدعقدنفهمیدکه من ازدواج کردمبه دوستام گفتم نزاریدبفهنه تااینکه منوباشوهرم توخیابون دید,,,بازم افتاددنبالم بادوست پسرهمون دوسام من که داشتم میمردم ازترس,,,,دیگه فکرطلاق ازسرم افتاد,,,اینده ای هم باعلی نمیدیدم گفتم زتم زندگیمومیسازم,,,شوهرمم یه دت لودخوب شده بود,,,

دلموتوی این روزگارسگی زیرپاگذاشتم وکشتم

مدرسموکه عوض کرده بودم وعلی پیداکردهرروزدرمدرسم پلاس بود,,,پشت سرسرویس باموتورمیومدتاخودسرکوچه منم پرذه رومیکشیدم,,,,نمیخواستم دردسرتازه درس کتم براخودم ولی اون دست بردارنبود,,,یه روزجلوش وگرفتم گفتم من دیگه نمیخوامت شوهردارم لعنتی ولم کن گفت من میخوامت ببین چی به روزم اومده این چه کاری بودکه توکردی به من اون مشکلارومیگفتی یه خاکی توسرم میرختم نه اینکه زرتی بری شوهرکنی,,,,,منوبردی توشوک بااین کارت,,,,منم دیگه تحویلش نمیگرفتم تنهاراه رهایی ازایم مزاحمتاعروسی گرفتن بود

دلموتوی این روزگارسگی زیرپاگذاشتم وکشتم

ببااینکه میدونساتم باشوهرمم اینده ای ندارم عروسی کردم,,,خانوادم که این اخراراضی به طلاق شده بودن تعجب کردن ازتصمیمم,,,,,ولی من بازم تصمیم عجولانه گرفتم وعروسی گرفتیم,,,بازم عاشق شوهرم شدم,,,بهترین زندگی وبراش اوردم جهازمنظورمه,,,اولین عروس خانوادشون بودمکه اونهمه جهازبزذم حتی توخانواده خودمم زبانزدبود,,,بااینکه بابام شغلش ازادبود,,,,

دلموتوی این روزگارسگی زیرپاگذاشتم وکشتم
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687