صبحش دوستم میگه شوهرم با یه سبد گل خیلی بزرگ وقیافه داغون وآویزون وناراحت میاد پیش این عذرخواهی.دوستم اولش تحویلش نمیگیره بعدشم کلی باهاش حرف میزنه وقول میده دیگه بهش اعتماد کنه.آخه دوستم بهش گفته بود از اینجا مستقیم میرم شهرستان ودیگه کاریت ندارم وقتی بعد اینهمه سال عشق ودوستی وازدواج بهم اعتماد نداری
خلاصه با کلی منت کشی دوستم رو میبره خونه وواقعا عذاب وجدان هم داشته دوستم تا چن وقتم باهاش سرد بوده ولی شوهرش اینقد ناراحت بوده که هرجوری بوده دلخوری زنش رو از دلش درمیاره.الانم یه پسر دوساله دارن.خیلی هم خوشبختن.دوستم تورشته خودش دکتراش روتموم کرده واستاد دانشگاست.شوهرشم از قبل بیشتر دوستش داره
میخواستم بگم گاهی باید سیاست داشته باشیم همه چی با دعوا درست نمیشه دوستم میتونست دعوا رو ادامه بده ویا به خانوادش بگه ویا بره شهرشون ویاحتی بمونه خونه وخودش رو کوچیک کنه