خلاصه من خیلی عصبی شدم و خیلی حالم گرفته شد..
مادر شوهرم بهم گفته بود به پسرم چیزی نگی
اما من گفتم😜
وقتی اومد خونه فکر میکرد سوپرازش کنم
ولی اومد تو خشکش زد دم در گفت تولدممم مبارکککت باشه جینگولم..
منم گفتم من واست برتامه ها داشتم اما مامانت زنگ زد گفت من کیک خریدم دیگه تو نخری شب بیاین..
منم کیکی که سفارش داده بودم لغو کردم..
گفت به به چه عجب مامانم تولد گرفتن هم بلده پسسس..
منم خیلی دمق بودم حالم حسابی گرفته بود..
اماده شدیمو رفتیم سمت خونشون