جونم براتون بگه سالها پیش من و دوستام پنج تا دختر ۱۷ ۱۸ ساله ی شر و شیطون بودیم که از روی نادونی فکر میکردیم همه چیزو باید امتحان کنیم و پیش خودمون گمون میکردیم خیلیییی آدمای شاخ و باحالی هستیم
داستان ازینجا شروع میشه که یکی از همون روزا دوست پسر یکی از همین بچه ها پیشنهاد میده که از صبح همگی بریم باغ، دوستمونم میاد به ما میگه و ما هم چون خودمونو خیلی پایه !! میدونستیم با کله قبول کردیم اما هرگز فکرشم نمیکردیم که قراره چه اتفاقی بیوفته برامون....