نزدیکای شهر بودیم که گوشی پسره زنگ خوردو حرفاش به این صورت بود:
-آره من با چهار پنج تا از بچه هام
-آره همونا که گفتم
به دوست دخترش که جفتش نشسته بود گفت سپهر میگه بیاین سر زاه خونه پیشمون تنهاییم خوش میگذره.
دختره هم بدون اینکه نظر مارو بپرسه گفت بریم یعنی قشنگگگگگگ بوی خطر ازین تلفن میومدا تابلوووو .
خلاصه از دختره اصرار و از ما انکار. تا اینکه راضی شدیم بریم یکم بشینیمو بیایم