اين اتفاق درباره يكي از عزيزانمون هست، خودش حدودا سي و خورده و شوهرش چهلو خورده سن داش(حدودي) و سه تا بچه هم داشتن، زندگي خوبي داشتن و مهم تر از همه شوهرش يه مرده ابرومند بود، از اونا كه همه رو اسمش قسم ميخوردن و قبولش داشتن٠ ميگذره تا سره به جرياناتي(كه ميگم) اين اقا دلش ميخواد يع زن بگيره، و زن اولشو هرروز انقدر كتك ميزنه، انقدر ميزنه كه تمام بدن اين زن كبود و سياهه٠ به قول معروف زن اوله اين اقا اصلا نه زشت بود و به متانت و مهربوني زبون زد بودش٠ زن اولش هم هيچ جوره رضايت نميده، اما اين اقا هم كوتاه نمياد و به بدترين شكل ممكن زجر ميده و كتكش ميزنه، خانومش هم نه پدري و نه سرمايهه اي چيزي داشته كه بخواد طلاق بگيره، مجبور ميشه بعده چن ماه رضايت بده:( زن جديدشو كه ديدم اصن دهنم باز موند، دقيقا همسن دختر اوليه مرده، خوشگل هم بود، اما حس ميكردم شيطان رجيمه😾 هميشع و همه جا اين مرده زن جديدشو ميبرد، حتي يه بار خونه ماهم اوردش اما همه اينجور نگاش ميكردن😒😯😠 خلاصه از بزرگي و احترام اين اقا تو فاميل خ كم شد، خ زياد، و برا همه عجيب بود چرا مث علم عمر همه جا ميبرتش ، و زن اولش(😪)همه جا با سرافكندگي ميشست ٠