پدر بزرگ من مرد به نام و اصیلی هستن ( از سمت مادر ) ایشون به باشعور و خوش فکری تقریبا توی اطرافیان و آشناهای خودمون معروف هستن ، سال ۱۳۴۰ با بانو جان که مادر بزرگ من هستن و اصالتا روس تبارن ازدواج کردن ، ماجرای آشنایی و ازدواج قشنگی دارن ، ماجرای آشناییشونو بگم براتون ؟؟
ازش خیلی پذیرایی گرمی میکنن ، بهش میگن به خاطر راحتی تو مردای خونه رو فرستادیم بیرون و کلا خیلی باهاش خوب بودن ، موقع ناهار سر سفره بودن که پسر بزرگ خانواده وارد میشه گویا خبر نداشته که مهمون توی خونه است اینو بگم که خانواده فوق العاده مذهبی بودن ، مقید به حجاب و محرم و نامحرم ، بانو جان هم که خوب اصلا مسلمون نبوده با بلوز و دامن رفته بوده و خوب پوششی ام روی سرش نداشته گویا این آقا پسر 😜 محو مادر بزرگ ما میشه و چند ثانیه قفل میکنه تا اینکه مامان خانمش بهش تشر میزنه نمیبینی مهمان داریم برو بیرون ! خلاصه این ماجرا تموم میشه و بعد از ناهار بانو جان قصد رفتن به خونه میکنه ، توی نیمه های راه متوجه میشه که این آقا پسر شیطون بلا دنبال سرش راه افتاده 😅
وقتی میرسه دم در خونشون به پسره میگه چی میخوای دنبال سر من راه افتادی ؟ میگه هیچی وقتش بشه به بزرگترت میگم ، خونتون همینجاست؟؟ اینم محل نمیده و میره تو ، بعد از دوسه ماهی که میگذره یه روز داشته میرفته بازار برای سفارشاش پارچه و اینا بخره ، تو راه برگشت میبینه دم در خونشون چند نفر وایسادن میره جلو میبینه این آقا پسر بایک حاج اقا اومدن دارن با برادرش صحبت میکنن
خلاصه اینکه از برادرش میپرسه ماجرا چیه و اینا ؟ میگه این اقا پسر از تو خوشش اومده اما خانوادش مخالفن با عموش اومده خواستگاری حالا من باید برم پرس و جو کنم ببینم ماجرا چیه تا بعد جواب بدم بهشون ، بانو جان جدی نگرفته بوده اخه فاصله مالیشون خیلی خیلی زیاد بوده یعنی تصورم نمیکرده همچین چیزی ممکن باشه ، چند روزی که میگذره گویا این خواهر گل پسر میاد و کلی سنگین بار مادر بزرگ من میکنه تهشم میگه معلوم نیست عفریته چه جادویی کرده داداشمو میذاره میره
برادرش که تحقیق میکنه میفهمه پدر این پسر تاجر فرشه خیلیم خانواده مذهبی و به نامی دارن ، سه تا پسر داره و سه تا دختر همه عروس داماد شدن به جز همین اقا پسر و خواهرش ، این عموی اقا پسر اما مثکه اعتقادات قوی ای نداشته و کارگاه نخ ریسی و نساجی ام داشته حاضر شده با برادر زاده اش بیاد خواستگاری
همه تصمیم و میندازن گردن بانو جان میگن همه چیزو ببین تصمیم بگیر ! بانو جانم با خودش فکر میکنه خوب شریط مالی مساعدی داره پسره و خوب ظاهرا هم به چشمش اومده بوده میگه باشه بذارین بیاد، پسره با عمو و زن عموش میاد برای خواستگاری بعدم میگه که ما ازدواج کنیم من حمایت خانوادمو ندارم ، دیپلم معماری داشته و یه مبلغی داشته برای اجاره خونه بهش میگه اما انقدر دوست دارم حاضرم همه کار برات بکنم فقط تو قبول کن مسلمون بشی با من ازدواج کنی من همه کار میکنم که برسیم به بهترین شرایط
خیلی فکر میکنه و با خودش درگیر بوده اما در نهایت به خاطر وضع مالی و اینکه جزو اقلیت های مذهبی بودن و احتمالا خواستگار مناسبی براش پیدا نمیشه و در نهایت علاقه قلبیش قبول میکنه خلاصه که اسما مسلمون میشه و ازدواج میکنن ، اون پسر شیطون میشه بابا بزرگ من 😝😂
بعد از اون زندگی سختی داشتن ، عموی اقا امیر هادی بابابزرگم مردونگی میکنه و یکی از اتاقای خونشونو در اختیار قرار میده و موقتی صیغه بودن تا رضایت خانواده بابا بزرگم حاصل بشه و بعدم پول جمع کنن برای مراسم عروسی