هر روزی که میگذره با خودت قرار میذاری انتظارت از آدما رو کمکم، کم کنی. میبینی افاقه نمیکنه آدما رو دونهدونه از زندگیت کم میکنی. و این چرخه اونقدر هست که بخودت میای و میبینی نه دیگه کسی هست و نه دیگه انتظاری.
منم دلم گرفته. دختر یک و نیم ماهم مدام گریه میکنه. همسرم تنها خوابه یک ماه و نیمه حسرت یه شب خواب راحت به دلم مونده. دلم واسه مامان بابام و بغل همسرم تنگ شده
منم امروز با همسرم دعوام شد.چهارشنبه اون هفتم دعوام شد .خدا هفته دیگه رو بخیر کنه باید برم یه جا گم و گور شم.دقیقا دو تاشون سر صبح.بعدشم شب اومد خونه باز اخماش تو هم بود منم کلی نالیدن از زمون زمان به خودم لعنت فرستادم آخرم گفت بسه گفتم نمیخوام خودت بسه.گرفت خوابید.
او رفته...ومن مانده ام کافیست؟یا که بیشتر شرح دهم دلیل دیوانگی ام را؟