نمیدونم والا. مصلن یه بار داشتم ویترینه یه مغازرو نگاه میکردم یهو دیدم با ارنج چنان کوبید تو قفسه سینم نفسم رفت . گفتم چته چرا اینجوری میکنی گفت تو داشتی به فروشندهه نگاه میکردی جلو من خیره بودی بهش . 😐😐😐😐 از ترسم میرفتم بیرون هیچ جارو عیره اسفالتت زمینو نگا نمیکردم.
با داییو خاله هم سلام علیک نمیکردم.
الان بددلیش رفته . میرم مغازه با مغازه دار حرف بزنم حتی خودش باشه بخندمم چیزی نمیگه. اما ببینه فامیلامو راشو کج میکنه وایسم سلام علیک کنم بیام خونه خون به پا مبکنه . 😐😐😐😐
چنروز دیگه خاستگاری ابحیمه بااخره داییو خاله هام هستن دیگه میترسم چه علطی بکنم. میگه نباید با داییات دس بدی روبوسی کنی