تعریف داستان از زبان دوستم:5روز دیگه مونده بود به کنکور و منم خیلی استرس داشتم دل تو دلم نبود اخه خانوادم قرار خواستگاری رو یه هفته بعد کنکور گذاشته بودن و من و سامیار میتونستیم واسه همیشه ماله هم بشیم هم بخاطر این استرس زیادی داشتم هم بخاطر اینکه کنکور سرنوشتمو تعیین میکرد تو همین فکرای ازدواج با سامیار و کنکور بودم که یهو مامان در اتاقو زد و اومد تو
گفت تو که باز رفتی تو فکر دختر 5روز دیگه کنکوره بشین درستو بخون فکر نکن کنکورو بدی دیگه تمومه با سامیار ازدواج میکنیا نه اگه نتیجه کنکورت بدباشه نمیزارم ازدواج کنی پس حواست جمع باشه
گفتم اوووف مامان چندبار اینارو میگی باش 5روز دیگه مونده به کنکور الان زمان دورس دیگهه یکم خسته شدم رفتم تو فکر
زیر لب یه چیزی گفتو از اتاق رفت بیرون و دوباره من رفتم تو فکر اصلا روهای اخر دیگه نمیتونستم چیزی بخونم فکرم خیلی درگیر بود حتی خواب های عجیبی هم میدیدم
به خودم اومدم دیدم ساعت 9شده و مامان صدام زد که بیا شام امادس رفتم پایین دیدم همه دور میزن بابا مشغول غذا خوردن بودو مامان تازه نشسته بود منم پیششون نشستم و مشغول شدم