سلام
بیاین براتون روزای قشنگی که به خاطر بی شعوری برادرشوهرم زهر شد رو براتون تعریف کنم.
شوهرم یه برادر داره که از خودش بزرگ تره.زنش کارشناسی ارشد داره و سـنش حداقل ۱۵ سال بیشتر از منه.
شوهرم به خاطر تحصیلاتش دیر تصمیم به ازدواج گرفته.وقتی ما ازدواج کردیم من پشت کنکوری بودم و بیست سالم بود.
همون روزهایی که اومدن خواستگاریم نتایج کنکور اعلام شد و من رتبه خیلی عالی اوردم و یه رشته خوب یه دانشگاه خوب قبول شدم.
جواب مثبت دادیم به شوهرم و در تدارک جشن نامزدی بودیم،قبل از نامزدی یکـ شب تمام فامیل ما رو دعوت کردن خونشون.
همه خانواده از بزرگ تا کوچیک اماده شدیم و وقتی رفتیم پدر شوهرم جلوی پامون گوسفند سر برید که همین کارش بعدها باعث عقده ای شدن یه عده شد و اونا هم تا تونستن منو اذیت کردن.خلاصه خانواده همسرم خیلـــــی زیاد خوشحال بودن از این وصلت.مادرشوهرم،خواهر شوهرها و ..... همه و همه خندون و شاد بودن.
اون شب هردوخانواده با هم نزدیک هفتاد نفر بودیم.همه بزرگای خانوادشون بودن و یه جورایی جلسه معارفه بود.
از لحظه ای که ما وارد خونه شدیم یه خانمی رو دیدیم که اون بالا نشسته بود و با ورود ما حتی از جاش بلند نشد و خیلی ضاااایع گوشیشو سمت ما گرفته بود.طوریکه خانوم عموم بهم چشمک زد و اشاره کرد که داره فیلم میگیره ازت!منم از همه جا بی خبر اصلا نمیدونستم اون خانم کیه؟عمه شوهرم معرفی کرد و گفت ایشون عروس بزرگ خانواده س.
بعدازشام صحبت ها شروع شد و از تاریخ جشن نامزدیمون حرف زدن.
بدون هیچ گونه دلخوری یا توهینی.برادرشوهرم یهو پرید وسط گفت حالا پسر ما دکتره و دختر شما بی سواد تکلیف این چی میشه؟و با یه پوزخند عمیق منو نگاه میکرد!