امشب رفته بودیم خونه مادربزرگمینا.یه خاله مجرددارم که 35سالشه، درست نیس اینو بگم ولی خالم خواستگار نداره،قیافش خوب نیس ،هردفعه میریم اونجا خالم ومادربزرگم صدجور نیش وکنایه میزنن،من شوهرمینا خیلی خانواده خوب واصیلی هستن،شوهرم درسخونه،مومنه،خیلی بافرهنگه،مهربونه،وضع مالیشونم خوبه خداروشکر
خیلی منو دوس داره منم عاشقشم،ازدواجمونم طوری بود که همه مخالف بودن چون شوهرم هم سنش کم بود وهم دانشجوبود،پدرش ضمانت کردکه تمام خرج ومخارجمون روتازمانیکه شوهرم کاری داشته باشه میده،3ساله عقدیم بخاطردرسمون
خلاصه امروز رفتیم اونجا،بازشروع کردن،شوهرم تازه یه کارخونه کوچیک راه اندازی کرده کارشو مسخره کردن وخندیدن،گفتن ببین چیکارمیکنه،نمیتونیم سرمونو بالابگیریم،آبرمون رفت وشوهرت اوندفعه که اومد درست سلام واحوال پرسی نکرد(شوهرم بجز خانوادم با بقیه فامیلم خیلی رسمی برخوردمیکنه)،مادربزرگم گفت فلان عید واسه من کادو نیاوردین،رفتین فلان جا زیارت واسم سوغاتی نیاوردین،سه ساله عقدی همه جارو گشتی واسم هیچی نیاوردی