2733
2734
عنوان

دوس دارم داستان زندگیمو تعریف کنم بچگی خیلی زجر کشیدم 😭

| مشاهده متن کامل بحث + 411839 بازدید | 1433 پست

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید

خلاصه اون روزم گذشت ما خوشحال و خندون رفتیم خونه مامان بزرگم ،بابام تو خونه بود ناقلا رفته بود از این ملاقاتا هست زن و شوهرا میگیرن برا که شب پیشه هم باشنا از اونا گرفته بود ما بعدا فهمیدیم !وقتی رفتیم خونه بابام رو دیدیم رفتیم بغلش کردیم براش تعریف کردیم که چیا شد و مامانم دیدیم اونم گریه می‌کرد مبدید ما ایهمه ذوق کردیم 

2731
خانوما گفتم که خیلیییی سختی کشیدم طول میکشه تا بگم هرکی دوس داشت بخونه 

عزیزم پس لطفا حالا که تاپیک زدی برات مهم نباشه که الان کسی هست بخونه و اگه نیست فردا بگی ....لطفا کل چیزایی که میخوای بگی رو بنویس اونوقت بچه ها یا امروز میخونن یا فردا

قرارشد تا بابام کارای آزادی مامانمو میکنه مامان بزرگم نزدیک خونه خودشون مارو مدرسه ثبت نام کنه بابامم نزدیکه اونا خونه بگیره خونه رو آماده کنیم تا مامان بیاد بیرون بریم سر زندگیمون !تازه داشتیم طعمه خوشی دوباره رو میچشیدیم بابام و عموم باهم کار مبکردن بابام با عموم رفتن خونه ی قبلی ما که یه معامله بکنن با دوستاشون بابام رفت گفت معلوم نیست کی برگردم ،سه روز به تلفنش زنگ میزدیم خاموش بود و جواب نمبداد هیچکس ازش خبر نداشت ما هم نگران که خدایا بابام کجا رفته بی خبر !عموم صبح زنگ زد به مادربزرگم دیدم مادربزرگم زد زیرگریه تلفنو قطع کرد گفت بی بابا شدین و میزد تو سره خودش 

وای خیلی وحشتناک بود همه رویاهامون دوباره تو یه لحظه نقش بر آب شد !مامان بزرگم میگفت مشکی بپوشونین به بچه ها ،خواهر بزرگم جیغ میزد میگفت مشکی برا چی ؟بابام هیچیش نیست دروغ میگن نزاشت مشکی بره ما کنن ولی خودشون پوشیدن ،رفتیم دره خونه بابابزرگم یعنی بابای بابام ،دیدم دارن پارچه مشکی میزنن بالا سره در 😔دو روز از فوتش میگذشت ،اونجا بود که باورم شد !۱۱سالم بود اونموقع !پامون رو گذاشتیم تو حیاط دیدیم کلی آدم با لباس مشکی ریختن داخله خونه تا ما سه تا رفتیم داخل همه زنا عمه هام و بقیه فامیل جیغ و داد و گریه خواهر بزرگم افتاده بود کفه حیاط بلند نمیشد من و‌خواهر کوچیکمم وایساده بودیم نگاه جمعیت میکردیم فقط گریه میکردیم 

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687