خیلی شرایط سختی داری، واقعا خدا رو شکر که عقد کردین، ولی به نظرم به مامانت بگو . بعدا شرش خیلی بیشتر از الانه،
حدود ۲۲ سال پیش مامانم به طور اتفاقی با دختری توی خیابون آشنا شده بودکه از شدت گریه جلب توجه مامانم رو کرده بود، خلاصه این دختر هم از آقایی که قرار بود باهاش ازدواج کنه باردار شده بود، حالا دیگه پسره حاضر نبود عقدش کنه، با وساطت مامانم بعد از چند ماه بالاخره رضایت داد و عقد کردن، این دختر هم دوماه آخر به بهانه گذراندن طرح رفت منزل پسر زندگی کرد، وقتی که زایمان کرد فقط مامان بود و اون آقا
خلاصه مامانم رفت مامانش رو از بیمارستان آورد و اون خانم از همه جا بیخبر یهو یه نوه توی دامنش دید. خیلی شرایط سختی ایجاد شد و مشکلات زیادی پیش اومد و اون آقا هم آدم حسابی نبود و بعدا جدا شدن
حالا منظورم اینه که اون زمان که تازه این چیزا خیلی بیشتر تابو بود مامان من هر چی بهش گفت به خانواده ات بگو قبول نکرد، و بعدا خودش میگفت ای کاش گفته بودم