من تازه زایمان کرده بودم. شوهرم شرکت نفتیه، خونه نبود اون موقع... بچه ام زردی گرفته بود تو بیمارستان بستری بود... حدودا ۱۴ روز بود که از زایمانم می گذشت... رنگ و روم زررررد و خسته و له... دکتر بخش نوزادان بهم گفت برو داروخونه فلان دارو را سریع برا بچه بگیر... منم تو صف منتظر بودم.. یه کم که گذشت حس کردم یه پسر جوونی داره نگاه میکنه، بعد هم رفت بیرون از داروخونه... چند دقیقه بعد یه خانمی اومد پیشم گفت دخترم، پسر من شما رو دیده خوشش اومده. میشه شماره منزلتون را بدید؟
خندیدم گفتم خانم خیلیییی مراقب پسرتون باشید
گفت چرا؟
گفتم اخه من نه تنها شوهر دارم، که تازه هم زایمان کردم. پسرتون یه زن زایمان کرده را با این رنگ و روی زرد و قیافه له و داغون پسندیده😂😂😂😂 فردا پس فردا معلوم نیست کی عروس شما بشه 😂😂😂😂 خانمه انقدررررر خندید که ضعف کرد... کلی هم عذرخواهی کرد
ولی خب تو اون روزای سخت و تنهایی، این خواستگاری جوون تازه ای به من بخشید 😂😂😂😂 فهمیدم هنوزم یه جاذبه ای ازم مونده 😂😂😂😊😂